🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#رمان به عشق ♡ شهادتش 🌹
#پارت شصت و پنج :
دیگه زندگی روال همیشگی رو نداشت..😔
ریحانه خیلی دلداریم میداد اما من دیگه اون ادم قبلی نشدم😣
خستگی کارا باعث شد زودتر از همیشه به سمت اتاقش برم تا درو باز کردم بوی عطر همیشگیش ریه ام رو پر کرد🌱
به عکس هاش خیره شدم به لباس رزمی که به تن داشت نجوا کنون باهاش حرف زدم که نسیمی به سمتم سر داد و حضورش رو حس کردم😍
برگشتم با دیدنش با خوشحالی نزدیکش شدم و کنارش ایستادم گفت : گفتم که من همیشه کنارتم ... تو نباید دل دشمنارو شاد کنی.. با اینکارات با این فرق کردنات باعث میشی دلشون شاد بشه😢
-اخه سخته..😣
-میدونم.. من دیگه برم دارن صدام میکنن.. خبرو شنیدی ناراحت نشو ..برکعس خوشحال شو..✨
از خواب بلند شدم ..بطری اب رو برداشتم و سر کشیدم.. حالم با اون خواب دگرگون شد.. با صدای تلفن اهسته بلند شدم😀
-بله؟🧐
-سلام. سرکار خانم رستگار؟😅
-سلام بفرمایید 😔
-اجدری هستم از مدیریت سپاه🥺
بعد با صدای لرزونی گفت : همسرتون برگشتا.. 😖
تا این رو گفت تا تهش رفتم اهسته و با لرز گفتم : ک..جکاست؟😣
-بیمارستان😢
-شهید شده؟😣
یهو صدای گریش بلند شد و به زور گفت : ا ..اره..😭
تلفنی رو اهسته گذاشتم و به دیوار خیره شدم و خاطرات رو مرور کردم به قولم عمل کردم و گریه نکردم و با افتخار لبخند زدم اما در دلم غوغا بود😱
وقتی تابوتش رو دیدم خودم رو از بقیه جدا کردم و به سمتش رفتم میدونستم سرش بریده هست پس کفن رو باز نکردم و فقط به تابوت خیره شدم و بلند سخن گفتم تا دل دشمن هارو بلرزونم🙃
-این همسر منه.. شهید منه.. شاید زندگی بعداز اون برام سخت باشه.. اما افتخار میکنم که رفت.. بره.. برم نگرده.. الحمدالله که شد فدایی زینب.. اگه پسر داشتم همه رو میفرستادم... بره.. بعد از اون منم میرم.. اما با افتخار🤩
🍂•🍂•🍂•🍂
اب رو روی مزارش سر دادم و نوشته ی شهید رو دست کشیدم و با لبخند عمیقی گفتم : شهادت بال و پر و جان نمیخواهد حال میخواهد خریدار میخواهد...
تو رفتی.. منم شفاعت کن... منم دلتنگم ..من..منتظرم😍
یک هو حالم دگرگون شد حسی گفت ..وقتشه🌹 بوی خوشی به مشامم خورد
و کم کم ...من به او ..پیوستم😍
....
قشنگه نه؟
کل زندگیت فدای زینب بشه؟
قشنگ کنار اربابت با افتخار راه بری؟
قشنگه؟ موقع مرگ سرت روی دامان حسین باشه؟
پایان