⛪️ناقوس ها به صدا در می آیند ✍ابراهیم حسن بیگی ۱۳۵صفحه برشی از کتاب✂️ آن روز کشیش بقچه ی کتاب را داخل نایلونی گذاشت و با ترس و وحشتی که در او سابقه نداشت،😥 از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ بورش به مشامش رسید، هم چنان نگران بود و می ترسید که ان دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش در آورند.💼 پس از نهار به بانک رفت ، دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد، با پرداخت پول کتاب ، کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند.💵 اما نه آن روز و نه روزهای دیگر، از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او، معمای دیگری شد که کشیش نمی توانست آن را حل کند...🧐 علیه السلام ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚