روزی ام را روزگارم تا که آجر می کند ظرف خالی مرا پر می کند من کمی سختی که می بینم شکایت میکنم آدم عاقل ولی اول تفکر می کند مدعی هستم ولی تنها دلم روز و شب بر کردن تظاهر می کند آبرو بردم ولی مرا بیرون نکرد آدم از این نوع برخوردش تحیّر می کند سنگ دل هستم، ولی دارد نگاه سنگ این قلب مرا با گریه ها دُرّ می کند یک زمانی هم بنا باشد که تغییرم دهد در میان روضه ی مرا حُرّ می کند نوکری محشر به دادم می رسد از غلام مادرش آقا تشکر می کند سینه ام می سوزد این ایام تا ذهنم کمی چادری را زیر دست و پا تصور می کند مطمئنم زیر دست پا که می افتد زنی بازویش را ضربه ها همرنگ چادر می کند.