💢 یک حکایت شفاهی آشتی همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاه‌ها بود. قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند. خانم فاطمه صادقی گفت: من 15 سال سابقه تبلیغ در دانشگاه‌ها را دارم. همه‌جور آدم دیده‌ام؛ از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجاب‌الدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد، ولی در یکی از دانشگاه‌ها دانشجویی به اسم سمیرا داشتم که نمونه‌اش را ندیده بودم. همیشه در برنامه، درست صف اول و دقیقاً روبه‌روی من می‌نشست. هر چه می‌گفتم به باد استهزاء می‌گرفت؛ خدا را پیغمبر را قرآن را. به هیچ‌چیز معتقد نبود و بی‌دینی‌اش را علناً فریاد می‌زد. هیچ‌کس هم جلودارش نبود. از دستش کلافه شده بودم تا این‌که یکی از همشهری‌هایش گفت که پدرش از نزول‌خورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش می‌سوخت و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمی‌کردم و ناراحت نمی‌شدم. یک روز که بحثمان سر توبه بود، باز شروع کرد: ببین صادقی‌جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم، شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته! من فردا بعدازظهر با بچه‌ها قرار گذاشتم برم عشق‌وحال. قولم بهت میدم که فردا شب همین‌جا روبه‌روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زنده‌م، پس‌فردا هم زنده‌م، پس تو جوونی حال می‌کنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! با لبخند به او گفتم: ان‌شاءالله صد سال زنده باشی. فردا شب که به خوابگاه رفتم غوغایی بود. بچه‌ها به طرفم دویدند. فقط جیغ می‌کشیدند. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت «خانم سمیرا مرد!» بعدازظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشین‌هایی که با هم کورس گذاشته بودند تصادف کرده بود. مهناز می‌گفت: وقتی ماشین بهش زد دو متر پرت شد هوا با سر خورد زمین. وقتی بالا سرش رسیدم خون از بینی و گوشش فوران می‌کرد. فقط دستمو فشار داد و گفت «خانم صادقی» همین! خانم صادقی در حین گفتن این خاطره اشک می‌ریخت و وسط گریه‌هایش بریده‌بریده گفت: سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلی‌ها را با خدا آشتی داد. راوی: زهرا حاجی‌پور (معلم و فعال فرهنگی) 🆔 @Shamimeashena