💢 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️نگران حال مادر ✍تابستان در حال تمام شدن بود و خانه ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گمبه های خشت لذا همه پشت سر هم روضه ها را میخواندند.ایل ما به سمت خانه های زمستان کوچ کرد مادرم آن روز سردرد بود هر وقت سردرد می شد از شدت درد برخی مواقع بی حال می شد من و خواهرانم بر بالین مادرم می نشستیم گریه میکردیم همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم به محض اینکه مادرم سردرد میشد لرزه بر اندامم می افتاد اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود.با پدرم آهسته چیزی میگفت چندبار گفت:《خدا کریمه. 🔖@gilannavideshahed