داستان نمازشب و بستنی خوردن 🕊✨ روزی شهید حبیب روحی به دیدارم آمد، به خاطر دوری راه، با اصرار من و خانواده، شب را منزل ما ماند. سر سفره شام، دیدم؛ شهید غذای چندانی نخورد. تعجب کردم و به شوخی گفتم، حبیب چی شده، چرا غذایی نخوردی. شهید خندید و گفت که امشب باید آخر شب، بستنی بخوریم. من از این حرف شهید تعجب کردم. تا اینکه آخر شب که شد، دستم را گرفت و به گوشه ای برد و گفت: عبدالله جان برایم بساط بستنی خوردن را امشب فراهم کن. آنجا بود که متوجه شدم، شهید اهل نماز شب است و به خاطر آنکه بتواند برای نماز شب بیدار شود، غذای کمتری خورد و برای اینکه خانواده ام متوجه نشود؛ سر سفره شام داستان بستنی خوردن را پیش کشید. از آن شب به بعد همیشه وقتی با حبیب برخورد میکردم، بهش میگفتم که موقع بستنی خوردن ما رو هم فراموش نکن. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3087728889C48c501c0dc