•فادیھ•
#قسمت99 با ذوق گفتم: - اخ جون چی می خری؟ مهدی گفت: - ورقه اچاره اخه تمام شده برات امتحان بنویسم . با
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? بابا رفت و مهدی کمک کرد بلند شم و گفت: - اماده ای برای امتحان؟ سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد. وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی. نگاهم به شاهرخ افتاد. فرق کرده بود! لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود . مهدی هم مثل من تعجب کرده بود. سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام: - پسرک فلافل فروش. می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری. شاهرخ و این کتابا؟ که ندایی توی ذهنم اومد: - انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟ عقل م راست می گفت! با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود. بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه. اما برعکس تصوراتم گفت: - سلام دختر عمو حالت خوبه؟ متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت: - اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟ مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن. خیلی کنجکاو شده بودم! شاهرخ و این طور حرف زدن؟ شاهرخ و این طور تیپ زدن؟ شاهرخ و این ریش بلند؟ با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد. دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود. سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم: - بعله استاد. استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت: - نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده! لبخندی زدم و گفتم: - بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم . استاد گفت: _ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه! با خنده گفتم: - محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم. استاد چشاش گرد شد و گفت: - راست می گی دخترم؟ سری تکون دادم و گفتم: - الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه. استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت: - خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.