°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت100
#ترانه
بابا رفت و مهدی کمک کرد بلند شم و گفت:
- اماده ای برای امتحان؟
سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد.
وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی.
نگاهم به شاهرخ افتاد.
فرق کرده بود!
لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود .
مهدی هم مثل من تعجب کرده بود.
سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام:
- پسرک فلافل فروش.
می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری.
شاهرخ و این کتابا؟
که ندایی توی ذهنم اومد:
- انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟
عقل م راست می گفت!
با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود.
بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه.
اما برعکس تصوراتم گفت:
- سلام دختر عمو حالت خوبه؟
متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت:
- اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟
مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن.
خیلی کنجکاو شده بودم!
شاهرخ و این طور حرف زدن؟
شاهرخ و این طور تیپ زدن؟
شاهرخ و این ریش بلند؟
با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد.
دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود.
سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم:
- بعله استاد.
استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت:
- نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم .
استاد گفت:
_ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه!
با خنده گفتم:
- محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم.
استاد چشاش گرد شد و گفت:
- راست می گی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه.
استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت:
- خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.
#عشق_به_یک_شرط