✍
#ادمین_نوشت
🌱
انتشار به مناسبت روز دانش آموز
دَم دَمای صبح با کابوسی که دیده بود از خواب پرید. پاورچین پاورچین از اتاق بیرون آمد.
خُنکای هوای پاییزی به صورتش خورد به سمت شیرِ آب رفت و وضو گرفت، نمازش را کنار سجاده صورتیاش خواند و با خدای خودش راز و نیاز کرد؛ اما هنوز دلشورهای عجیب تمام وجودش را فرا گرفته بود.
دیگر خواب به چشمانش نیامد، به آشپزخانه رفت
و بساط صبحانه را چید. با آرزوی یک روزِ خوب، سعید را راهی مدرسه کرد. در فکر ناهار بود. تصمیم داشت آش تَرخینه، غذایی که پسرش دوست داشت را آماده کند.
نگاهی به عقربههای ساعت انداخت، نزدیک ظهر و موعد رسیدن پسرکش از مدرسه بود.
صدای شلیک تیرهای که از خیابان به گوش
میرسید، نگرانیش را دو چندان کرده بود و امانش را بریده بود.
با صدای در که خبر از آمدن سعید میداد، نفس عمیقی کشید. پا تند کرد تا بیش از این منتظرش نگذارد. در را که باز کرد با قیافه خندانش روبرو شد، پسرک یازده سالهاش که با وجود سن کم، همیشه کمک حالش بود.
از سعید درخواست کرد برای ناهار نان بخرد. با وجود خستگی؛ اما درخواستش را با جان و دل پذیرفت.
نگاهش گره خورد در نگاه پسرکش، گویی آخرین بار است که او را میبیند.
با رفتن سعید، روحش نیز با او رفت. آنجا که سعیدش هنوز چند قدمی برنداشته بود و اوضاع شهر را آشفته دید، آنجا که در نانوایی، رادیو حکومت نظامی اعلام کرد.
آنجا که پسرکش را مُردد، بین ماندن و آمدن دید و لحظهای که با عمق جان صدای رژه سربازان شاه را شنید و بعد فرمان آماده باش و شلیک...
آنجا بود که تیری بیرحم از تنفگ سربازی بیرحمتر به طرف پسرش شلیک شد و او را از دنیایِ شاهِ کودککُش رها کرد.
او تمام این لحظات را نَه با چشم سَر که با عمق جان لمس کرد...
حالا تنها او مانده بود و دلخوشی که دیگر نبود و
آشی که دست نخورده روی گاز ماند.
تقدیم به بزرگمردِ کوچک؛ شهید سعید ادبجو که این روزها ما ایشان رو به اسم خیابانی که از آن رد میشویم میشناسیم...خیابان ادبجو🌹
📌گلبرگ سرخ کانالی برای معرفی شهدای استان مرکزی
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•
https://eitaa.com/golbarg_sorkh