📝 این‌که میخواهم تعریف کنم یکی از سه خاطره‌ی عجیب زندگیم است. برای موقعی‌ست که وسایل یک مُرده‌ای را ریختم دور. داخلِ یک جعبه بود. انداختم توی سطل زباله‌ی مکانیزه‌ی جلوی پارک کاج. بعدش چند قدم دورتر ایستادم و یک نخ سیگار روشن کردم. همان‌موقع پسربچه‌ی زباله‌گردی سر رسید و اول از همه رفت سراغ جعبه‌‌ای که من انداخته بودم. اول صدفها را برداشت. نامه‌ها و یادداشتها را ریخت دور. گُل‌خشکی که لای دستمال‌ابریشمی بود را تکاند داخل آشغالها و دستمال را گذاشت جیب پیراهنش. نقاشیها، شیشه‌ی خالی عطر و قاب خالیِ ‌نوارکاست را هم انداخت کنار. یه کاکائو هم بود. خورد. همین... تمام یادگاریهای عزیزی که آن مرحوم سالها با دقت نگهشان داشته بود به همین راحتی و به همین سرعت از بین رفته بود... نمیدانم از اینجا به بعدش را چجوری بگویم که فکر نکنید دیوانه‌ شده‌ام. توضیحش سخت است، ولی حالم با دیدن این صحنه خوب شد. برای اولین‌بار عمیقاً حس کردم هیچ‌چیز مهم نیست. حسرتها تمام میشوند. روزی میرسد که تمام بارها از روی دوشمان برداشته میشوند. و رها میشویم... 👤حمید باقرلو