مردم اینجا چقدر مهربانند! دیدند کفش ندارم ، برایم پاپوش دوختند دیدند سرما می خورم ، سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری سرم گذاشتند و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند ! و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم ، محبت کردند و حسابم را رسیدند خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز روزگار جالبی است مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید...