📝
خیلی جوان بودم، هزار سال پیش بود شاید، یادم نیست. ماه وسط آسمان می تابید، ما نشسته بودیم در ساحل خنک نوشهر، تنهای تنها، مثل آدم و حوا که تازه هم را کشف کرده باشند. حرفها را زده بودیم و حالا سکوت مزخرف بعد از منطقی شدن و رنگ باختن دیوانه بازی ها نشسته بود بین ما. پانزده سال از من بزرگتر بود و بعد از چند ماه تب و تاب، دیگر آمده بودیم همانجا که اولین بار هم را دیدیم، که "تمامش کنیم".
بعد خم شد و مرا بوسید. دراز کشید روی شن ها و گفت هرقدر که دوستم داشته باشی، وقتی من پیرتر شوم و تو بشکفی، دلت مرا نخواهد خواست. گفت نمی خواهد کنار من بماند تا زوال تدریجی علاقه را ببیند. گفت برو، رها باش، تو اول راهی، دل بردار و پر بکش و برو. من تمام مدتی که حرف می زد و داشت سعی می کرد با منطق و دلیل قانعم کند که باید رابطه را دفن کنیم، فقط به لبهای نازک شیرینش نگاه می کردم و به خودم بدوبیراه می گفتم که اول جاده چالوس قول دادم دیگر ننوشمش. حرفهایش که تمام شد، بلند شد و رفت. سوار ماشینش شد، زد به جاده، و دیگر هرگز ندیدمش. برای همیشه رفت.
تمام آن حرفها را که من آن شب شنیده بودم، دو شب پیش به دخترکی گفتم که فکر می کرد عاشقم شده. گفتم تو یک شروع جذابی، من نزدیک پایان. گفتم تو اول فروردینی، من بیست و نه اسفند. همین قدر دور. گفتم فاصله سنی تو با پسر من کمتر است تا با خودم. از همین حرفهای منطقی می زدم، مثل آدمهای احمق توی فیلمها. ساکت بود، و تمام مدتی که من حرف می زدم داشت با انگشتش روی ساعد من شکلهای نامرئی می کشید. حرفهایم که تمام شد چشمهای درشتش را انداخت به جان من، گفت این ها که الکی بود، یک کلام بگو دوستم نداری، می روم. بی مکث گفتم دوستت ندارم. رفت. سوار ماشینش شد، و برای همیشه رفت. قهوه سردم را نوشیدم و به آدمهای خیابان اضافه شدم، آدمهایی که هیچکس هیچ جا منتظرشان نیست.
این قاعده بازی است. دنیا همینقدر گرد است، گاهی کسی را می خواهی و نمی شود، گاهی کسی تو را می خواهد و نمی شود. شاید هم ما را خلق کردند که درس عبرت بقیه باشیم.
همین.
👤
#حمیدسلیمی
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap