🌸 داستان پسری به نام شیعه 🌸 فصل دوم 🌸 قسمت پایانی 🌹 اون بوده که به حکومت ، 👈 گزارش شیعه شدن پدر شمارو داده 🌹 اون بوده که توی کوچه ، 👈 مادرتون رو سیلی می زده 🌹 اون بوده که درب خونه شما رو 👈 آتیش زده 🌹 اون بوده که آب و برق شمارو 👈 قطع کرده 🌹 و مردم رو بر علیه شما تحریک می کرده 🌹 اون بوده که به مردم میگفته 👈 شما کافر شدید تا مردم شمارو اذیت کنند 🌹 اون بوده که به فامیل شما اطلاع داد 👈 که شما قصد داشتید از شهر خارج بشید 🌟 حرفای محمد 🌟 منو یاد خاطرات تلخم انداخت 🌟 اون می گفت و منم گریه می کردم 🌟 محمد کمی مکث کرد 🌟 سرشو پایین انداخت و با یه بغضی گفت: 🌹 و از همه بدتر 🌹 اون بود که لگد به شکم مادر شما زد 🌹 و بچه توی شکمش رو سقط کرد 🌹 اون بود که خواهر شمارو 👈 از دست باباتون گرفت و انداخت زمین 🌟 گفتم : بسه محمد نگو 🌟 مثل زنان زدم زیر گریه و ضجه 🌟 محمد منو در آغوش گرفت 🌟 یتیمانه با هم گریه می کردیم 🌟 بعد از اینکه آروم شدیم گفتم : 🌟 محمد جان❗ 🌟 اینا که می خواستند منو بکشند 👈 آلمانی بودند؟ 🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما 🌹 محبوبیت شیعیان 👈 بین اهل سنت بیشتر شد 🌹 و گرایش جوانان سنی و حتی وهابی 👈 به شیعه بیشتر شده 🌹 به خاطر همین 🌹 هم آلمانیا و هم حکومت آل سعود 🌹 شمارو خطری برای خودشون می دیدند 🌹 و تصمیم گرفتند شمارو بکشند 👈 تا دیگه نتونید از شیعه دفاع کنید. 🌟 محمد که اینو گفت 🌟 من به فکر فرو رفتم 🌟 و تصمیم گرفتم به جای اینکه 🌟 خودم تنها با جهل مردم مبارزه کنم ، 🌟 حداقل ده نفر رو به شاگردی بگیرم 🌟 و اونارو در فن مناظره قوی کنم 🌟 که اگر بلایی سر من اومد 🌟 لااقل یه نفری باشه راه منو ادامه بده 🌟 در اولین فرصت به ایران برگشتم 🌟 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم 🌟 و در طول دو سال 50 شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب تربیت کردم. ♨ پایان ♨ 📖 نویسنده : حامد طرفی @gole_zahraa 👈