❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✏️ ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به داراب رفتند. وقتی من به روستای جلیان رسیدم همه ناراحت شدند و فکر کردند برای مرتضی مسئله ای پیش آمده و زمانی که دیدند برادر ایشان همراه من است خیالشان راحت شد.
✏️در آن عملیات غمی مجدد در گوشه قلبم جای گرفت. و آن هم شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد بود. واقعا برایم مشکل بود دوباره باید به اهواز برمی گشتم و جای خالی آن عزیزان را حس می کردم .
✏️چند روز بعد از عملیات آقا مرتضی به مرخصی آمد و پس از چند روزی به من گفت: فعلا شما همین جا بمانید بعد می آیم و شما را با خود می برم.
من موافقت کردم . من با وجودی که در فسا بودم فکرم اهواز بود. اگر من می رفتم آقا مرتضی مجبور بود که هر شب به منزل بیاید چون من می ترسیدم و خانه امنیت کافی نداشت.
✏️حسن سکونت در هتل همین امنیتش بود . یادم هست قبل از شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد, مردان هر چهار خانواده نوبت گذاشته بودند که هر شب یک نفرشان به منزل بیایند تا آن خانه خالی از مرد نباشد.
✏️یک بار برای آقا مرتضی ماموریتی پیش آمد، (آقای بنی اسد و اسلامی همه به ماموریت رفته بودند) و به آقای بدیهی سفارش کرد سعی کن بچه ها را تنها نگذاری.
✏️در این فاصله که آقا مرتضی به ماموریت رفته بودند چند روزی بود که آقای بدیهی حتی یک بار هم سری به منزل نزد .در آن زمان باران به شدت می بارید و ما نفت هم نداشتیم .
✏️هواپیماهای عراقی هم که مرتب شهر را بمباران می کردند. زینب هم به شدت مریض شده بود و شرایط مشکلی برای همه ما به وجود آورده بود . وقتی که آقا مرتضی به خانه آمد و با این مشکلات مواجه گردید خیلی ناراحت شد و به ما گفت:
مگه آقا رضا به خانه نیامده؟
- نه اصلا نیامده!
- من که به ایشان گفته بودم بچه ها را تنها نگذار.
✏️بعد از آن زینب را به دکتر برد و هر چه نیاز داشتیم خریداری کرد و به منزل آورد. بعد که به آقا رضا این مسئله را گفته بود ایشان فکر کرده بود که منظور آقا مرتضی بچه های گردان بوده است و به همین خاطر بوده که به منزل نیامده!
✏️یاد دارم که بعد از شهادت بچه های فسا چه ساکنین هتل و چه آن منزل که داخلش بودیم, هر موقع که به فسا می آمد به من می گفت به خانواده حاج محمود، حسین و جلیل اسلامی، اکبر نور افشان, کرامت رفیع و .... سری زده ای؟
من هم به شوخی به او می گفتم؟ نه من که بیکار نبودم.
✏️راستش را بخواهید من دیگر خود را جزیی از همسران آن عزیزان می دانستم و در درون قلبم با آنها متصل شده بودم. مگر می توانستم که آنها را نبینم. مرتب احوال همدیگر را می پرسیدیم.
✏️بعضی مواقع آقا مرتضی من را به فسا می برد و شب در خانه حاج محمود و با دیگر شهدا در کنار آنها سپری می کردیم.
✏️تقریبا من دیگر در فسا ساکن شده بودم و خود آقا مرتضی به منطقه می رفت و هر چهل روز به طور متوسط چند روزی به مرخصی می آمد و می رفت.تا این که قبل از عملیات کربلای 4 به روستا آمد و مابقی وسایلی را که در اهواز داشتیم به فسا آورد.
✏️در آن مرخصی موفق شد مقداری وام بگیرد تا بتواند زمینی را که داشت بسازد. حقیقتا ما تا آن زمان منزل شخصی از خودمان نداشتیم. آن روز به منزل آمد پول را به من داد و گفت: این پول نزد شما باشد تا من هفته دیگر بیایم و شروع کنیم به ساختن خانه...
✏️عصر همان روز به همراه آقایان بدیهی و آزادی به اهواز رفتند . هنگام خداحافظی زینب خواب بود . می خواست او را بیدار کند من موافقت نکردم, چون این قدر به پدرش وابسته بود که هر وقت از منزل بیرون می رفت تا مدتی پشت سرش گریه می کرد و بهانه می گرفت. به ایشان گفتم: شما که قصد دارید هفته دیگر برگردید سعی کنید او را بیدار نکنید.
✏️به هر صورت که بود او را در خواب بوسید و رفت. بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد. من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود .او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
کانال سنگر شهدا
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──