🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :9
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 0⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️به سمت اهواز حرکت کردیم. در طول مسیر هم حاج محمود و هم آقا مرتضی ناراحت بودند. البته حق هم داشتند چرا که یکی از همدمان و همراهان آنها شهید شده بود. در همین سکوت حاکم بر فضای ماشین غرق بودم که حاج محمود سکوت را شکست و رو به آقا مرتضی کرد و گفت: - مرتضی من هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیده ام, مگر ما چه گناهی کرده ایم که خدا ما را قبول نمی کند. ببین علی هم شهید شد و ما ماندیم. به خدا دیگر خجالت می کشم که به فسا برگردم و در صورت خانواده های شهدا نگاه کنم. ✏️از آن به بعد من در چهره آقا مرتضی تغییرات محسوسی را مشاهده می کردم. هر وقت که اتفاق می افتاد به مرخصی می آمدیم اولین کاری که می کردند سرکشی به خانواده های شهدا بود و بعد از آن به روستا میرفتیم. عمدتا وقتی که می آمدیم با خانواده حاج محمود بودیم و آنها ما را به روستای جلیان می رساندند. ✏️یادم هست در تمام سفرها, من از حاج محمود خواهش می کردم کنار امامزاده جلیان بایستد تا مقداری پول داخل صندوق آن بیندازم و ایشان هم همین کار را می کردند . در همین حال حاج محمود به من می گفت: بیچاره آقا مرتضی, ماهی 2800 تومان حقوق می گیرد شما هم می آیی و همه اش را نذر می کنی . آقا مرتضی هم با همان لحن شوخی خودش به کمک حاج محمود می امد و می گفت: خدا نانتان را بار آهو کند اینقدر نذر نکن که من شهید نشوم این پول ها را بگذار تا خودم خرجش کنم! ✏️بالاخره این سفرها یکی پس از دیگری می گذشت . تا این که بعد از آن به اهواز رفتیم و آقا مرتضی با گردانش جهت زیارت به مشهد رفتند . من خیلی دلم می خواست که در این سفر همراهش باشم ولی این سعادت نصیب من نشد. بعد از چند روزی که از مشهد برگشتند من با زبان گله و شکایت به ایشان گفتم - می خواستید ما را با خودتان ببرید! - راستش را بخواهید من این پیشنهاد را به حاج محمود دادم ولی ایشان موافقت نکردند و حاجی به من گفت : ان شاءالله وقتی از مشهد برگشتی برنامه ای می ریزیم و خانواده را به مشهد می بریم . ✏️مدت زیادی طول نکشید که بار سفر مشهد را بستیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. کمتر از یک روز بعد به تهران رسیدیم. زمانی که وارد تهران شدیم حاج محمود به شوخی ما گفت: بروید خدا را شکر کنید که جنگ شد و شما از آن محیط روستا در آمدید و شهر را دیدید وگرنه در خواب هم نمی دیدید که روزی به پایتخت بیایید. ✏️خلاصه تمام مدت آقا مرتضی و حاج محمود دست به دست هم می دادند و سر به سر ما می گذاشتند. در طول مسیر روبروی یک باجه مخابراتی ایستادیم تا حاج محمود تماسی با اهواز بگیرد و بعد حرکت کنیم . ✏️وقتی حاج محمود برگشت از چهره اش فهمیدیم که خیلی ناراحت است. علت را پرسیدیم و او هم با همان حالت گرفته گفت:آقای اسدی گفت به مشهد نروید و از همین جا برگردید. ✏️اول فکر کردیم دارد شوخی می کند ولی مدتی که گذشت ما هم باور کردیم که این قضیه صحت دارد به هر صورت امام رضا(ع) ما را نپذیرفته، ما هم راضی بودیم به رضای خدا. ✏️دور زدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. البته همه ته دلمان از این قضیه رضایت چندانی نداشتیم ولی چه کار می توانستیم بکنیم من در آن لحظه یاد صحبت آقا مرتضی افتادم که به من گفته بود: زمانی که به مشهد رفته بودم و در حرم مطهر امام هشتم(ع) نشسته بودم نذر کردم که اگر فرزند دختری گیرم آمد اسمش را زینب بگذارم. ✏️ می گفت یک مادر شهید که سیده هم بوده این درخواست را از من کرده و من هم باید این کار را انجام بدهم. البته ناگفته نماند که من هم در آن زمان باردار بودم و زمانی که آقا مرتضی از مشهد برگشته بود, من در حال تهیه لباس برای فرزندمان بودم که او با دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد و گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──