🦋 خانم ط_حسینی 🎬 همینطور که پشت سر علی میرفتم ،اهسته گفتم پس الان تو کی هستی؟چی صدات کنم؟ وارد اسانسور شدیم ,علی دکمه طبقه ۴را زد وهمینطور که دماغ عماد را فشارمیداد وباهاش بازی میکرد ,چشمکی به طرفم زد وگفت:خوب معلومه ,من هارون هستم،هانیه خانم گل... ☺️ تمام تنم داغ شد....نمیدانم ازشوق بود یا از ترس اینده ای مبهم وگنگ.... جلوی واحد ۱۵ایستاد ودر راباز کرد... داخل که شدیم ,بلند بلند شروع به صحبت کرد وگفت:هانیه جان....استراحتی بکن،من شب برمیگردم,رفت طرف اشپزخانه ویک لیوان ابی ریخت خورد ودوباره بیرون زد. نگاهی کردم به خونه ,اپارتمان جم وجور وتروتمیزی بود,اثاثیه اش کاملا نو وخیلی هم زیبا ,هال واشپزخانه ویک اتاق خواب,همینطور که همه جا را دید میزدم چشمم افتاد به عماد که خیره به تلویزیون بود... چادرم را دراوردم وخیلی بی صدا عماد رابغل کردم وبوسه ای از گونه اش گرفتم,کاناپه روبروی مبل,نشاندمش وتلویزیون را براش روشن کردم....بمیرم براش که چندین روز اززندگی طبیعی وعادیش وتلویزیون نگاه کردنش ,دورافتاده بود. رفتم طرف اشپزخانه تا ببینم چی هست برای صبحانه عمادبیارم.... یاد ناریه وچند ساعت پیش افتادم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸