🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت ششم ا•••••••• بعد از کمی دوچرخه سواری🚴‍♂، بستنی قیفی های🍦🍦 بزرگی را در شهر دید. وقتی که خوب دقت کرد متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر را شبیه بستنی درست کرده اند. با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و از دوچرخه🚲 پرسید: «چرا اینجا اینطوریه؟! یعنی اونا واقع بستنی هستن؟!» دوچرخه خندید و گفت: «نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم». کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨‍👦‍👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند. یکی از آنها با دیدن کاوه و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت. از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد. او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست. کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت: « نگران نباش، صلواتیه ».. با شنیدن این حرف، او یاد روزهای نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟ ادامه دارد... •┈••✾❀💙❀✾••┈• 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 تلگرام https://t.me/golhayeentezarmahdavi 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar