، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچه های لشکر ۱۴ او را می شناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی می زدند. بعد از اینکه خبر دادند او جاوید نشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم می گرفت سر مزارش می رفتم؛ پدر شهید هم بعد از ۱۲ سال بی خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان های پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس هایش بود. او وصیت کرده بود که پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپاریم که به به وصیتش عمل کردیم؛ برای او مراسم ختم گرفتیم؛ وقتی دلم می گیرد سر مزار پدر شهید می روم.
اسم حسن که می آید دلم می لرزد هر وقت در هر جایی اسم «حسن» را می آورند، پیش خودم می گویم: «حتما باز هم خبری از او آوردند؛ شاید خودش برگشته است». علاقه خاصی به حسن آقا دارم؛ بعد از شهادتش خداوند خیلی به من صبر داد؛ وقتی دلم برایش تنگ می شود، گریه می کنم؛ همیشه در فکرش هستم و دلم می سوزد؛ چه می شود گفت، خوش به سعادتش دلش می خواست شهید بشود که شد