روزی صدبار دستور می­‌داد به بابا زنگ بزنیم که بیابد. دفتر تلفنش هم همیشه همراهش بود. دفترش را باز می‌­کرد و بابای خودمان را به ما معرفی می­‌کرد و می­‌گفت به پسرم زنگ بزنید بگویید که آقات دارد می‌­میرد! وقتی جوان­تر بود قرآن می­‌خواند. کلی نوار از صدای خودش ضبط کرده­ بود که سرنوشت هیچ کدامشان را نمی­‌دانم. نمی‌­دانم دست کیست؟ اصلا هنوز وجود دارند یا نه؟ صدای پرقدرت و رسایی داشت. آقا از شصت سالگی منتظر مرگ بود. از همان زمان ترس از مرگ به جانش افتاده بود. هیچ چیز دیگری نبود که بخواهد در زندگی به دست بیاورد. شعری داشت که همیشه می­‌خواند. می‌گفت خودم این  را ساخته‌­ام. این اواخر خودش هم نمی‌­توانست شعرش را کامل بخواند. مادرم گهواره‌­ای بهرم بساخت از برم آراست بزم کی‌­قباد ... رفته­‌رفته عمر من آمد به بیست گفتم در جهان مرا مانند نیست ... رفته‌رفته عمر من آمد به چل [چهل] گشتم از کردارهای خود خجل رفته‌رفته عمر من پنجاه شد دل ز حال خویشتن آگاه شد رفته‌رفته عمر من آمد به شصت قاصد مرگ آمد و پهلوم نشست و بقیه شعر در خاطرم نیست. برای هر کسی که وارد خانواده می‌­شد، عروس یا داماد جدید، این شعر را می­‌خواند و می­‌گفت که این را خودم درست کرده­‌ام! سال­‌های آخر عمرش کم­تر زمانی پیدا می­‌شد که ما را ببیند و یک بار این جمله را نگوید: “نامه فرستاده­‌ام به جناب عزرائیل! نمی­‌دانم چرا دیر کرده!” یا جمله­‌هایی در همین معنا؛ انتظار برای مرگ. آقای ما مال و ثروتی نداشت. زمان جوانی­‌اش کارگری کرده بود. مغازه نقلی کوچکی داشت که انتهای حیاط خانه­‌شان ساخته بود. در مغازه­‌اش یخچال نداشت، پس هیچ چیزی که مجبور باشد در یخچال نگه دارد نمی‌­فروخت؛ غیر از نوشابه­‌های شیشه­‌ای قدیمی که آن­ها را در یک سطل بزرگ پر از یخ نگه می‌­داشت. نه زمین داشت که کشاورزی کند و نه دام و احشام. یادم است آن وقت که خیلی کوچک بودم، قبل از این که مدرسه بروم، یکی دوتا گاو نگه می­‌داشتند و یک الاغ هم داشتند که عصرها با یک پالان پر از علف برای گاوها، از در پایینی حیاط وارد می‌­شد! آخرین تصویری که از این لحظه در ذهنم باقی است مال بیش‌تر از بیست سال پیش است، شاید بیست و سه چهار سال پیش. آقا از شصت و سه­‌چهارسالگی به بعد  تصمیم گرفت پیر باشد؛ پیرتر از آن­ که بخواهد برود صحرا و علف بیاورد و از گاوها نگهداری کند. البته فقط آن­ قدر پیر بود که حداقل بتواند توی مغازه­‌اش بنشیند و خرت و پرت بفروشد، آن قدر که بتواند ده تا پله حیاط تا خانه­‌شان را روزی چند بار بالا و پایین برود. گاهی هم برود شهر و برای پر کردن مغازه‌­اش جنس بیاورد. وقتی رفت غیر از خانه­‌ا‌ی که در آن زندگی می­‌کرد، هیچ چیز نداشت. می­‌خواهم بگویم در زندگی­‌اش هرگز به این فکر نمی­‌کرد که پول بیش‌­تری دربیاورد، چیزی بخرد، خانه بزرگ­‌تر، دام و احشام، ماشین، وسیله، زمین یا هر چیز دیگری که بشود جزء دارایی به حسابش آورد. نمی‌­دانم این چه خصلتی بود که داشت. شاید به شدت تمایل داشت وضعیت موجود را حفظ کند. شاید از آن­‌ها بود که یاد گرفته‌اند زندگی را با کمترین تجمل و امکانات بگذرانند و تمام کنند. شاید از آن­‌ها بود که خیال می­‌کرد وقتی نوه‌­دار شدی، دیگر خیلی پیر هستی و باید آردهایت را بیخته باشی و الکت را آویخته و بقیه کارها دیگر طمع است و زیادی ودردسر. حتی اگر ما هم می­‌خواستیم در زندگی خطر کنیم و کاری جدید، و تا حدی غیر معمول صورت دهیم به شدت سرزنشمان می‌­کرد. پدر بزرگم آدم بداخلاقی نبود. خوش‌­رو بود و گاهی خوشمزه و بذله­‌گو. اما آدم کم طاقت و به قول گفتنی دل­‌کوچکی بود. حوصله سروصدا و شیطنت بچه نداشت. به بچه­‌های کوچک­‌تر دائم نهیب می‌­زد که آرام باشند. دلش خیلی کوچک بود، هر جا می­‌خواست برود یک ساعت قبلِ وعده‌­اش حاضر بود، آن هم در روستا که از این سر تا آن سرش را می‌­توان بیست دقیقه‌­ا‌‌‌‌ی گز کرد. آقا دست و دلش باز بود. دوست داشت مهمان سر سفره‌­اش بنشیند. دوست داشت که جیبش پر پول باشد و همه را یک نفس پول توجیبی کند و بدهد به بچه­‌ها و حتی بزرگ­‌ها! دست­‌هایش مشت نمی‌شد برای مال جمع کردن. انگار کف دست‌­ها را در آب فرو کرده باشد، انگار که آب از دست‌هایش عبور کند و برود، پول کف دستش نمی‌­ماند. نه بلد بود پول دربیاورد و نه بلد بود نگهش دارد! هر چقدر از پول توی جیبش راحت جدا می­‌شد از لباس‌­های تنش به سختی! سرمایی بود. هرگز ندیده بودم غیر از زمانی که وضو می­‌گیرد، جوراب به پا نداشته باشد. مسح را می­‌کشید و جوراب را به پا می­‌کرد. همیشه یک ژاکت یقه هفت روی پیراهنش می­‌پوشید. اصلا فرق نمی­‌کرد چه فصلی است، او در همه فصل­‌ها سردش بود. خودش با خنده تعریف می­‌کرد، وقتی رفته بود مکه ژاکت یقه هفت و کتش را پوشیده بود، آن جا یکی به شوخی گفته:”حاجی سرما نخوری!” آقای ما هم خندیده و گفته: ” چرا، پیرهنت را بده من بپوشم، سردم شده!”