« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «دردانه ی کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم : روایات سوریه
🔸صفحه:426-427
🔻ادامه قسمت:235
هم رزم شهید: روح الله جلالوند (شیخ محسن)
کمی که جلوتر رفتیم،به تانکی رسیدیم که روی مین رفته و منفجر شده بود.یکی از برادرهای مخابرات که همراه مان بود،گفت: «حاج حسین، داری ما رو هم
می بری روی مین ها!» گفت: «نه خیالتون راحت باشه! این ها با ما کاری ندارند.
این ها حساب شده ان»
زمین گل بود.ماشینم،درست وحسابی توش راه نمی رفت. سرانجام به اول شهر دیرالعدس رسیدیم. شاید اولین افرادی بودیم که وارد شهر می شدیم. می بایست آنجا
می ایستادیم تا نیروها برسند وبعد برویم برای پاک سازی.
حاج حسین گفت:«ول کن این حرف ها رو!شیخ محسن،تخته گاز تا آخر شهر برو.هراتفاقی که بخواد،
می افته!»
گفتم: «باشه»
من هم که عشق رانندگی،تخته گاز رفتم تا آخر شهر،حاج حسین بیسیم را گرفت وگفت:
-بسم الله الرحمن الرحیم،یازهرا!یازهرا!یازهرا! اینجا،آخر دیرالعدس است.دیرالعدس را خدا آزاد کرد.
با شیخ ابوصالح وبچه های مخابرات بلند داد زدیم:الله اکبر...الله اکبر...
همگی خوشحال بودیم.لحظات خیلی شیرینی بود.حاج حسین گفت: «بچه ها،فوری سلاح بردارین،تا نیروها می رسند،تا جایی را که می شه،پاک سازی کنیم»
من که تا آن زمان،سلاح درست وحسابی دست نگرفته بودم،یکی برداشتم و رفتم سمت خانه ها.
چند موشک در
خانه ای پیدا کردم.آمدم به حاج حسین گفتم:«این ها رو پیدا کرده ام»
حاج حسین گفت: «شیخ محسن،این ها چیه؟!باید اصلی هاشون رو گیر بیاری.»
گفتم:اصلی هاش چه جوریه؟!
اذان ظهر شده بود.قدری طول کشیده بود تا نیروها بیایند و در دیرالعدس مستقر شوند.
🔻قسمت:۲۳۶
هم رزم شهید: شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)
همین که با نیروها به دیرالعدس رسیدیم،حاج حسین،دورکعت نماز شکر خواند.نمیدانم خدا با دشمنان چه کرده و به آن ها چه نشان داده و آن ها از چی ترسیده بودند که حتی جنازه هایشان،اسناد ومدارک مهم شان،جی.پی.اس وحتی گوشی های موبایل شان را جا گذاشته بودند.
خیلی برایمان عجیب بود که شهر دیرالعدس آزاد شده بود.خیلی خوشحال بودیم.این پیروزی به برکت قدم حاج قاسم،مقاومت حاج حسین وآبروی این عزیزان به دست آمده بود.
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔
@golzarkerman