« بِسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم »
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «دردانه کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : پنجم: روایات سوریه]
🔸صفحه: ۵۴۳_۵۴۵
🔻 قسمت ۳۰۵
هم رزم شهید : مرتضی حاج باقری
روز سوم شهادت حسین دخترش فاطمه گفت :
_ ما حاضر نیستیم یه نفر از این تروریستها ، به خاطر برگردوندن پیکر بابامون معاوضه بشه. برای ما چه فرقی میکنه که پیکر بابای ما سوریه باشه یا کرمان دفن شه ؟
🔻قسمت ۳۰۶
هم رزم شهید: مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم) (شهید )
عید نوروز ، با ایام فاطمیه همراه بود. بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم میرفتم ، برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوبش شده بودم. دوست داشتم تا میشود، از وجودش استفاده کنم.
روزی با حاج حسین رفتم خانه ی یکی از دوستان مشترک مان ، به نام آقای سیدی. آقای سیدی ، همین که حاج حسین را دید ، محکم دستش را گرفت و گفت حاج حسین ، باید امروز یه قولی بهم بدی! خیلی میخواستم بدانم چه قولی را میخواهد در همان ابتدای ورود ، از حاجی بگیرد. گفت حاج حسین ، تو رو خدا ، بهم قول بده که اون دنیا من رو شفاعت میکنی... سر پل صراط ، من رو رد میکنی... به خودم گفتم : می بینی آقای سیدی چقدر زرنگه ؟! تو کنار حاج حسین ای ؛ بغل دستش ای ؛ نزدیکش ای ؛ چرا تا حالا این قول رو از حاج حسین نگرفته بودی ؟!
بعد از شهادت حاج حسین رفتم خانه ی آقای سیدی. نشست کنارم. قبل از این که حرفی بزند، از چشمانش اشک آمد. به زور توانست بگوید سید خدا ، از شهادت حاج حسین برام بگو. برایش گفتم ؛ از توکل حاجی ؛ از این که ذکر لبش افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد بود. گفتم بهش میگفتم حاج حسین ، دوست داری شهید بشی ؟ میگفت افوذ...؛ هرچی خدا بخواد ، همونه. میگفتم دوست داری بمونی ، خدمت کنی ؟. میگفت افوذ...؛ هرچی خدا بگه ، همونه. من کی هستم که تصمیم بگیرم ؟ هرچی عشقم بگه ، همونه. بگه بمون ، میمونم! بگه برم ، می رم! همه چی من ، خداست.
با آقای سیدی خداحافظی کردم. چند ساعت بعد، گوشی ام زنگ خورد. آقای سیدی بود. سلام کردم. از پشت گوشی فقط صدای گریه آقای سیدی به گوشم میرسید. با نگرانی چند بار پرسیدم آقای سیدی ، چی شده ؟! عزیزم ، اتفاقی افتاده ؟! آروم باش ؟. گفت سید ابراهیم ، یکی از دوستانم ، یه انگشتری قیمتی برام آورده ؛ روش حک شده افوذ... من تا حالا انگشتری ای ندیده بودم که این آیه روش حک شده باشه! به جون جدت قسم ، این هدیه از طرف حسین به منه!.
وقتی آقای سیدی آمده بود کرمان ، محمد را میبیند. انگشتری را میدهد به محمد. میگوید : این هدیه ، از طرف بابات به شما رسیده!
🔻قسمت ۳۰۷
هم رزم شهید: احمد سعیدزاده
هر وقت حسین را از فاصله دور میدیدم ، دستش را روی سینهاش میگذاشت و میگفت ما خیلی مخلص ایم. بعد از شهادتش ، با دیدن عکسهایی که از حسین چاپ کرده و به در و دیوار زده بودند ، اشکم در میآمد. انگار حسین زنده بود ؛ روبه روی من ایستاده و دستش روی سینهاش بود. به قول سردار سلیمانی ، حسین ، کسی بود که به زور خودش رو سوار اتوبوس شهدا کرد.
✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان
🆔
@golzarkerman