#قسمت_سی_و_دوم🦋
🔸فصل چهارم
زهرا چشمش از اشک خیس شد .
هنوز زمستان دلش به انتظار بهارانه است .
#گمنام ترین شقایق فصل را یکبار دیده بود .
یکبار طولانی .
به اندازه پلک بر هم زدنی .
زخمهای برادر ، زخم های او هم بود .
هرچند می گوید : من پنج سال از
#علی_آقا کوچکتر بودم .
الان هم حدودا
پنج سال سن دارم .
در خانه ای قدیمی به دنیا آمدیم که به اندازه همه دنیا جایی برای آرامش دلهای خسته داشت .
دست و بال پدرم تنگ بود .
مثل مادرم آنها رنگهای زیبای تار و پود را به هم می بافتند، تا چشمهایشان از خستگی کم سو شود، تا در بی پناهی دنیا استخوان تنشان زود تر خمیده شود، پیر شوند و فرزندانی را به گستره آسمان خدا و
#اسلام تحویل بدهند ، که مایه آبروی امروز شان باشد .
روزهای سخت را ، آسان نمی شود گفت : که چه می کند!
اما همین روزهای سخت وقتی که کم رنگ میشوند ،خاطرات نخ نما شده سر برمی آورند و دل آدم برای با آنها بودن حریصانه می تپد .
امروز هم آرزو می کنم کاش دوران کودکی بود و علی آقا سر به سرم می گذاشت و اسباب
بازیهای مرا در کنجی قایم می کرد ... تا باز پا به زمین بکوبم و گریه کنم ، و مادرم بیاید و
وساطت کند ، تا دوباره آشتی کنیم ، و علی آقا پشیمان بشود، و از اینکه موهای مرا کشیده
، چشم به زمین بدوزد، و من تکه نانی بیات را با او تقسیم کنم .
و دوباره شبهای خنک کرمان بیاید و ستاره ها آسمان را لبریز کنند و ما هرکدام ستاره ای را نشان کنیم و بردا ریم ، و با آنها حرف بزنیم .
علی آقا ستاره های الغر را دوست داشت .
مثل خودش ستاره هایی که آرام سوسو می زدند و انگار تنها بودند .
ستاره ها بالاتر از همه بودند و می توانستند حرفهای ما را زود تر به
#خدا برسانند .
من عروسک کوچکم را که گریه نمی کرد، ساکت می کردم و می گفتم، گریه نکن ، تا
خدا حرفهای ما را بهتر بشنود .
علی آقا، اما ساکت بود و به ستاره الغرش چشم می دوخت .
بعد دستهایش را بالا می آورد و برای چشمهای پدر دعا می کرد که دیرترکم سو شوند، و دیگر مادر از درد کمر ناله نکند
و سفره خانه مان پربرکت باشد و آب حوض از تمیزی بدرخشد، تا بشود
#وضو گرفت.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman