🦋 "ایستگاه قطار" ایستگاه قطار غلغه بود؛ دوباره آینه، دوباره ، دوباره بوی اسپند. به رسم کرمانی ها بوی کُندر هم به مشام میرسید. برخلاف مراسم بدرقه در جیرفت، در ایستگاه قطار کرمان تنها نبودم، حسن و اکبر هم بودند. صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت. سه نفری رفتیم توی یک کوپه ی چهارنفره و در را بستیم.قطار، مثل دژی، انگار به من امنیت میداد. جلوی در قطار پاسدار ها با دقت اسامی را از روی لیست میخواندند و حواسشان بود کسی خارج از لیست وارد قطار نشود. اما متوجه نشدند که توی آن شلوغی نوجوانی زبل، از لابه لای پاهای رزمندگان و کوله پشتی های آنها، داخل قطار خزید؛ سراسیمه به آخرین واگن قطار رفت و در کوپه ای خالی زیر تخت ها پنهان شد. او "سلمان زاد خوش" بود. قطار راه افتاد؛ آهسته آهسته. مردم صلوات فرستادند؛ بلند بلند. قطار سوت کشید و سرعتش بیشتر و بیشتر شد. ایستگاه جا ماند، شهر کرمان جا ماند. قطار در بیابان های آن سوی شهر فرو رفت. پاسدار ها برای آمار گیری به یک یک کوپه ها سر زدند. کسی اضافه سوار نشده بود، لیست ها با نفرات مطابقت داشت. یک ساعت بعد، قطار که از ایستگاه زرند گذشت، سلمان عرق ریزان از مخفیگاهش بیرون آمد.😥 با دیدن او همه خندیدند.😂 حتی پاسدار های محافظ قطار هم، با دیدن قیافه ی مچاله شده ی سلمان، جنگ تحمیلی او را پذیرفتند و از آن بی قانونی گذشتند و گذاشتند با قافله بماند تا آخر خط . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman