گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «شبی در بصره» 🌱 وقتی کاروان اسرا بعد از دقایقی توقف، دوباره راه افتاد، هوا تقریباً تاریک شده بود و کشتی های رویِ رود چراغ هایشان را روشن کرده بودند. 💡 دلم حسابی گرفته بود. حسن هم تویِ خودش بود. داشت انعکاس نور چراغ های شهر را روی رود، که انگار ایستاده بود، تماشا می کرد. با آرنج زدم به پهلویش و گفتم:«حسن، شام غریبانی که می‌گن همینه؟» خندید؛ خنده ای خشک و خسته که سرشار از اندوه بود. 💔 آهی کشید و گفت:«معلوم نیست الان اکبر کجایه؟ خدایا هر کجا هست، خودت نگه‌دارش باش.» سربازِ کُرد دستش را گرفت جلوی بینی اش و هیس کرد. ساکت شدیم. 🤭 آیفاها از خیابان‌های بصره، که داشتند خلوت می شدند، عبور کردند و مقابلِ پادگانی ردیف ایستادند. 🚶‍♂پیاده شدیم. جلوی در آهنی دو لنگهٔ مشبک بزرگی چندین صندوق پُر از سیب و نان چیده شده بود. 🎥 فیلم‌بردارانی که لباس نظامی به تن داشتند، همه جا را غرقِ نور کرده بودند.✨ شعاعِ تند و سفیدِ نورافکن ها می افتاد روی سیب های درشت و صندوق‌های نان. هر اسیر تا میخواست نانی و سیبی بردارد و از آن در مشبک عبور کند ، از هر سو در کادرِ دوربین های تلویزیونی قرار می‌گرفت. 🍏 سیبِ درشتی برداشتم و.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman