#قسمت_هفتاد_و_چهارم 🦋
«شبی در بصره»
🌱 وقتی کاروان اسرا بعد از دقایقی توقف، دوباره راه افتاد، هوا تقریباً تاریک شده بود و کشتی های رویِ رود چراغ هایشان را روشن کرده بودند. 💡
دلم حسابی گرفته بود. حسن هم تویِ خودش بود. داشت انعکاس نور چراغ های شهر را روی رود، که انگار ایستاده بود، تماشا می کرد.
با آرنج زدم به پهلویش و گفتم:«حسن، شام غریبانی که میگن همینه؟» خندید؛ خنده ای خشک و خسته که سرشار از اندوه بود. 💔
آهی کشید و گفت:«معلوم نیست الان اکبر کجایه؟ خدایا هر کجا هست، خودت نگهدارش باش.» سربازِ کُرد دستش را گرفت جلوی بینی اش و هیس کرد. ساکت شدیم. 🤭
آیفاها از خیابانهای بصره، که داشتند خلوت می شدند، عبور کردند و مقابلِ پادگانی ردیف ایستادند.
🚶♂پیاده شدیم. جلوی در آهنی دو لنگهٔ مشبک بزرگی چندین صندوق پُر از سیب و نان چیده شده بود.
🎥 فیلمبردارانی که لباس نظامی به تن داشتند، همه جا را غرقِ نور کرده بودند.✨
شعاعِ تند و سفیدِ نورافکن ها می افتاد روی سیب های درشت و صندوقهای نان.
هر اسیر تا میخواست نانی و سیبی بردارد و از آن در مشبک عبور کند ، از هر سو در کادرِ دوربین های تلویزیونی
#عراق قرار میگرفت.
🍏 سیبِ درشتی برداشتم و....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman