طنزی از رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی 😂😂 خدا دهقانی در اصفهان، به در خانه‌ی خواجه بهاءالدین صاحب‌دیوان رفت و به دربان گفت: به اربابت بگو بیاید که خدا بیرون خانه نشسته و با تو کار دارد. خواجه، او را احضار کرد و پرسید: خدا تویی؟ گفت: بله. خواجه پرسید: چطور خدا شدی؟ گفت: من دهخدا و باغ‌خدا* و خانه‌خدا بودم؛ آدم‌های تو، دِه و باغ و خانه‌ی مرا به زور از من گرفتند، فقط خدا ماند. *باغ‌خدا: مالک و صاحب باغ. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، ص ۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303