شرح یک رباعی از مولانا با عشق نشین که جوهر جان تو اَست آن کس را جو که تا ابد، آنِ تو است آن را بِمَخوان جان که غم جان تو است بر خویش حرام کن، اگر نان تو است این عشقی که می‌فرماید گوهر و معنیِ جان ماست، همان جانان و معشوق ماست که او هم عشق است و هم عاشق است و معشوق! می‌فرماید: با معشوق حقیقی عالم، یعنی حق - جلّ جلاله - نشست و برخاست کن که گوهر و معنیِ توست و در دُرج (صندوقچه) جان تو جای دارد. آن کس را بجو که تا ابد با توست و از آنِ توست و کسی نمی‌تواند او را از تو بگیرد. آن را معشوق مخوان که امروز هست و فردا نیست و غم جانِ تو از اوست: زن و فرزند و مال و منصب و دیگر چیزها. بلکه هر چیزی که باعث غم جان توست، اگر هم نان است، بر خود حرامش کن. جان را تنها غم جانان باید و دیگر هیچ. سینه‌ام ز آتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت (حافظ) 📚📚📚📚 باغ اسرار خدا، شرح رباعیات مولانا، بهشتی شیرازی، ص ۶۹۵، رباعی ۸۷۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303