*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت همسرشهید بعد از مجروحیت اش در کربلای ۵ باز بلند شدیم آمدیم شیراز. اتفاقاً یک ماهی می شد که همان نزدیک خانه حاج محمدعلی ، دوتا اتاق به ما داده بودند . از این نظر هم خیلی خیالم راحت شده و خوشحال بودیم. ولی شدت مجروحیت داشت اولی بود که نمی شد اهواز بمانیم. آمدیم شیراز و یک مدت کامل گرفتار زخم گردنش بودیم. آدم وقتی به آن زخم نگاه میکرد دلش ضعف میرفت خیلی عمیق بود. هنوز هم از درد و رنج شهادت شهید جلیل ملک پور رها نشده بود. مرتب برایش گریه و زاری می کرد . بعد از کربلای ۴ بدجوری بغض کرده بود. کمتر می خندید و بیشتر گریه می کرد. یک روز پنج شنبه بود که دیدم صدایم زد و گفت :« زهره بیا یه سر بریم تا دارالرحمه و برگردیم» با هم رفتیم. حوالی اسفند ماه بود. همان روز هم نزدیکی های مقر صاحب الزمان شیراز را بمباران کرده و عده ای شهید شده بودند. زمانی که رسیدیم مردم داشتند همان جنازه ها را دفن می کردند. من از جنازه می ترسیدم اما هاشم رفت فاتحه خواند و وقتی برگشت خیلی توی هم بود . بی مقدمه گفت: « زهره کی میشه منم شهید بشم؟» ازش ناراحت شدم و گفتم :«حالا منو آورده که این حرف ها را بزنی؟! راه بیفت بریم» توی مسیر برگشت هم ناراحت بود . مرتب اشک‌هایش را پاک می‌کرد و از جلیل می‌گفت. دوباره بحث را عوض می کرد و از آن زن و بچه هایی که توی بمباران شهید شده بودند حرف می زد . بدجوری به هم ریخته بود. چند روزی که گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود ولی نیازی به پانسمان هم نداشت. نزدیکی‌های عید بود. گفت باید بریم اهواز. هر چه سال کردم چند روز دیگر بمانیم قبول نکرد. حتی زخم گردنش را بهانه کردم که اهواز هوایش آلوده است و ممکن است عفونت کند. باز هم قبول نکرد . بلند شدیم و برگشتیم اهواز. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿