*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان می‌خورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت. _اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند. حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه می‌رقصید نگاه کرد و زیر لب غرید. در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد: _بگیر بخواب دوباره اومدن. چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد. چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت _چه خبر؟! یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه» _چطور مگه؟! _بیشتر تانک ها آتش گرفتن. حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید. _وضع ذخیره سوختمون چطوره؟! _خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا.. حجت حرف او را برید. _پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟ کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!» حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند. _چیکار میخوای بکنی؟! حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه» _بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟ حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم» _از کجا؟! _از توی اون تانکرها. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*