*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_ششم*
زنجیر که افتاد ماشین گشت از در پادگان امام حسین بیرون زد. حاج اکبر که دست به کار رانندگی از بهتر بود پشت فرمان بود. فرهاد ژولیده و غلامحسین محمدزاده کنار دستش .ساعت ۷ و ربع صبح بود. پاییز سال ۶۰ در «چارباغ »جدید پاسداران حضور چندانی نداشت.
هوا ملس بود ،درست مثل طبع راننده.کارخانه سیمان شیراز مسئول درست و حسابی داشت. نقشه و مستحق مرگ و ترور! شناسایی شده بود منزلش را زیر نظر گرفته بودند ساعت ورود و خروج کنترل شده بود.
حالت یک مسافر را داشت که از سفر آمده باشد. مثل اینکه دنبال آدرس جایی بگردد یا منتظر کسی باشد قدم میزد .ساک قهوهای نیم داری در دستش بود. حجمی نداشت اما بهنظر سنگین می آمد که آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا میکشید. اینجا همان کوچه بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت.
صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد دوستش بود .دوستش هیچ چیز با خود نداشت فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دست هایش را به هم می مالید .مسیر خیابان را چشم می دواند مثل اینکه منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره سر پرسید: «آمدند؟»
نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید .باز هم با اشاره به سر ،جوری میخواد چیزی دیگری را به او بفهماند. حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد .لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود.
ماشین گشت از قضا به طرف چهارباغ سیمان پیچیده بود .دویدن جوان را متوجه شد. پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته اتاقک جلوی لندکروز پیچید. به قضیه مشکوک شده بودند حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگهداشت هر دو جوان یکه خوردند.ماشین که به داخل پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچک کشیده دست سمت چپ پا به فرار گذاشت. همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر می دزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جان مسلح را بین درو دیوار و گلگیر پرس کرد.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*