🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_یکم
غلامعلی به دستور برادر اسلامی نسب گروه ویژه تشکیل داده و تا سنگر کمین دشمن را خاموش کند. اتومبیل از حرکت ایستاد پیاده شدیم و کنار ایستادیم تا اینکه برادر پاکیاری از راه رسید. به محض دیدن من غلام رو به اسلامی نصب کرد و گفت:«فقط یکی از این دو برادر میتوانند در عملیات باشند»
نه اصرار، نه خواهش و نه حتی قسم دادن هم نتوانست نظر فرمانده را تغییر بدهد. اسلامی نسب رو به غلامعلی کرد و گفت: فرماندهی گروه ویژه با شماست. می خوام همه سنگرهای کمین را خفه کنی.
فرمان بود و من باید بر می گشتم. از غصه و ناراحتی زبانم بند آمده بود .غلام رو به پاکیاری کرد و گفت :محمد هم باید باشه باید با ما بیاد.
اما اصرار غلامعلی فایده ای نداشت او را در آغوش کشیدم و گفتم :خدا به همراهت.
_اگه برنگشتم مواظب پدر و مادرمون باش!
دستم را در دست گرفت و فشار داد .دیگر حرفی نزدم نه اینکه حرفی نداشتم بغض کرده بودم .مگر میشد فراموشش کنم .مگر می شد آن روز غروب از یادم برود .دستم را گرفته بود حرفا زیاد بود برای گفتن اما هر دو بغض کرده بودیم. نمی توانستم با آنها بروم چون اجازه ندادند. هرچه من و غلامعلی اصرار کردیم هیچ فایده ای نداشت. آفتاب که از نفس افتاد سایه ها که روی زمین خزیدند و در گرگ و میش محو شدند ، به آرامی هنوز دست همدیگر را گرفته بودیم. دستور حرکت که رسید، نم اشک چشمان هر دوی ما دوید.
_مواظب خودت باش غلامعلی.
سوار اتومبیل شدند. چند قدم دنبالشان رفتم .حالا فقط دو نقطه سرخ می دیدم در ابهام شامگاه که کوچک می شدند و تنهایی را به رخ می کشیدند. مگر می شود فراموشش کنم؟؟
شهید اسلامی نسب را به گروهان منتقل کرد. باید سوار ماشین شدم و برمیگشتم عقب .شب تلخی بود برایم. برادرم می جنگید و من....
این تیر خلاصی بود برای من. باید برمیگشتم عقب. از شدت ناراحتی با خودم حرف میزدم.
همان وقت یادم آمد که زمستان سال ۱۳۶۱ به غلامعلی دوران نقاهت را سپری می کرد. به همراه برادرم رفته بودیم گلزار شهدا. غلامعلی به خاطر شدت جراحت از میلنگید و با هر قدمی که برمی داشت موج از درد در صورتش می پیچید و تا اعماق وجودش موج بر می داشت. آن روزها به خاطر جنگ برخی از داروهای کمیاب شده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*