🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _حالا نمیخواد عزا بگیری هنوز که عملیات تمام نشده. _شاید شهید شده باشه .گمونم دیشب یکی میگفت شهید شده اما نمیدونم کی بود تو اون تاریکی. _صبر کن اگه امشب برنگشت فردا باهم میریم دنبالش. شب شدو غلامعلی برنگرد دوباره صبح شد و خبری از برادر من شد رفتم سراغ محمد اسلامی نسب و گفتم: می خوام برم دنبال غلامعلی بگردم. شهید اسلامی نسب کمی فکر کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟! _نه _موتور سیکلتش اونجاست .برو که خوش خبر باشی انشالله. رفتم و آنجا را وجب به وجب گشتم اما انگار غیب شده بود. روز قبل دلداری ام داده بودند و گفته بودند برمیگردد. برگشت اما استخوانش !برگشت اما سالها بعد! او همان شب به آسمان پر کشیده بود. 🌿🌿🌿🌿 نزدیک ظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد. عصازنان از اتاق بیرون آمدم و لنگ لنگان از حیاط رد شدم و در را باز کردم. پیرزن چروکیده و قد کوتاهی روبرویم ایستاده و چادری رنگ و رو رفته پوشیده بود .بغض آلود سلام کرد. _من سواد ندارم این عکس آقا کریمه؟! پیرزن به اعلامیه شهادت کریم اقبالپور اشاره کرد و پرسید: برادرته؟! ساعت کار دادم و گفتم: دوستت کاکام بود ،اما از برادر چیزی کم نداشت. بغضش شکسته و اشک صورت چروکیده اش را پوشاند. _چرا گریه می کنی مادر؟! _به من کمک می کرد. _آره کریم خیلی مهربون بود. _بعضی وقتا با دوستش برام خوراکی می آورد و یه وقتایی هم بهم پول میداد. انگار میدونستند بعد از یک عمر کلفتی مردم ،حالا دیگه کسی به یک پیرزن ضعیف کار نمیده. امروز رفتم کمیته امداد حالا هم داشتم برمیگشتم خونه که یک دفعه چشمم به این اعلامیه افتاد. شهید شده؟! سر تکون دادم : کریم به خیلی ها کمک می کرد. حالا کسی هست که کمک کنه!؟ _نه مادر ..دوستش هم انگار منو یادش رفته .اونم دیگه سراغی ازم گرفته. _اسمش چی بود یادت هست؟! _ گمونم دست بالا بود. مدتی هست که دیگه نمیاد.. _اونم شهید شده. _تو از کجا میدونی؟! _غلامعلی دست بالا برادرم بود. پیرزن خیره نگاهم کرد. اشک چشمانش دوید و بی‌آنکه دیگر حرفی بزند به راه افتاد و رفت. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*