10.92M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
🔰 به هادی گفتم: هادی، تو بمان. نمی خواهم تو بروی، یکی دیگر را جای تو می فرستم! جا خورد. با تعجب گفت: برای چی؟ گفتم: تو خانواده شهیدی. دو تا برادرات شهید شدند. شما دینتان ادا کردید. اشک توی چشمش پیچید. با التماس گفت: آنها برای خودشان رفتند. وظیفه خودشان را انجام دادند. چه ربطی به من دارد. بغض نمی گذاشت سریع حرف بزند. ادامه داد: آنها رفتند و شهید شدند، چرا من را نمی گذارید بروم! دیدم خیلی ناراحت است و بغض گرفته. گفتم: حرفت منطقی است. بیا برو... رفت و‌ شهید شد و‌ ماند. 🔰بعد از شهادت کریم، دومین شهید مادرم، دوران سختی برای مادر شروع شد. نزدیکان به جای اینکه مادرم را تسلی بدهند، به ایشان سرکوفت و طعنه می زدند. مادرم معرفت خیلی بالایی داشتند. وقتی به او طعنه می زدند که تو بچه هایت را دوست نداری که می فرستی جلو تیر و ترکش، خیلی راحت می گفت: من چون بچه هایم را دوست دارم به جبهه می فرستم، من می دانم کجا می روند. اما شما فکر می کنید بچه هایتان را دوست دارید، در صورتی که شما خودتان را دوست دارید. دوست ندارید در سوز و ناراحتی و هجران باشید. برای همین نمی گذارید بچه هایتان به جبهه بروند. من دوری و هجران پسرانم را تحمل می کنم که بچه هایم به آنجایی که باید برسند. بعد آنها هادی پسر کوچکش هم شهید شد بعد از حدود هشت سال چند تکه استخوان از او برگشت. مادر جمجمه آقا هادی را در دست گرفت.آن را بوسید،خدا را شکر کرد و گفت: تقدیم می کنم به علی اکبر حسین (ع). کریم، مهدی و هادی اوجی 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz