🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عبدالرسول برادرم که دو سال از من بزرگتر بود با طعنه به من میگفت: _بچه منو جبهه نمیبرن تو که دهانت بوی شیر میده. از این حرفها خیلی آزرده خاطر میشدم .وقتی با خودم خلوت میکردم و قد و بالای خود را ورانداز میکردم احساس میکردم چندان هم کوچک نیستم. اما واقعیت این بود که قد و قواره م جوابگو نبود. آن ایام جریان شهادت شهید حسین فهمیده سر زبانها افتاده بود. هرگاه در مقابل شوخیهای پدر و برادرم کم می آوردم بلافاصله شهید فهمیده را مثال میزدم. جنگ روند عادی خود را طی میکرد و من هر روز قد و بالایم را اندازه میگرفتم .در ورودی ایوان یک پایه ی چوبی قرار داشت در کنارش صاف می ایستادم و اندازه ی قد و قواره ی خود را با یک اره کوچک برش میدادم ‌.مدت زیادی طول نمیکشید که باز به سراغ همان ستون چوبی میرفتم و اره به دست قدم را اندازه میگرفتم اما حیف که آن اندازه که من عجله داشتم قد و جثه ام عجله نداشت. گاهی هم مأیوس می شدم. از ستون چوبی و اندازه گیریم هیچ کس خبر نداشت گاهی به سراغ عبدالرسول میرفتم و میگفتم: _آدم باید چه کار کنه زودتر بزرگ بشه؟ و او هم معمولاً سر کارم میگذاشت. یک بار در حضور پدر همین سؤال را پرسیدم و پدر هم با شوخی گفت: - مگه میخوای زن بگیری که سراغ قد و قواره و بزرگ شدنت رو میگیری؟ از پدر برآشفته شدم و دیگر هیچگاه این سؤال را از او نکردم. عبدالرسول هم از رفتارش معلوم بود که برای رفتن به جبهه بی تابی میکند. اما نزد من به روی خودش نمی آورد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*