📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید‌. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازه‌نفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند. هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازه‌نفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد. _یک لحظه صبر کنید امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!» هاشم فریاد زد :«حاج‌کاظم!» حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!» _ از این بهتر نمیشه! _خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟! _بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه! _هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن! هاشم قیافه جدی به خود گرفت. _یک امانتی پیش یک‌نفر دارم میخواستم برام بیاریش! _چی هست؟ از کی باید بگیرم؟! _کلید! _کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟! هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!» حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری! روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشت‌زده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!» سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند. همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده می‌شد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود. سهیلا در را گشود و شهرام بی‌درنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند. _چه خبر شده؟! چی شده؟! شهرام نفس زنان گفت: هاشم! رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟! سهیلا  شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان می‌داد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت ‌صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!» هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود. _بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟! شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!» دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟! پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند. خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقه‌مند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید» نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت. «عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و دره‌های متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگی‌ناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن» برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانه‌های تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb