🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند. هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند. خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان می‌کرد. بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست می‌داد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود. هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد. هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظه‌ای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش می‌رفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد. 🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم فریاد زد: _ما میتونیم ادامه بدیم. حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد: _چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید. _اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم. _با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته. _ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم. حاج نبی دیگر چیزی نشنید. گوشی را به دست بیسیم‌چی داد. _ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟! آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد: _اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند. کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت _با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند. پرواز هلی‌کوپترها و صدای تیراندازی‌ نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقب‌نشینی می‌آوردند. عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقی‌مانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند. جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند. حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!» بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد _آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم. آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود. _چه اتفاقی براش افتاده؟! مجید موج نگرانی را در چهره‌ حاج نبی دید. _چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی! هاشم گفتگوی آنها را برید _ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست» حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb