#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ آقای عبدالله زاده توی کدوم اتاق هستند؟!
_اتاق سوم دست راست
به راه افتاد و همانطور که از راه بیمارستان میگذشت داخل اتاقها را نگاه کرد و با حرکت سر به رزمنده هایی که روی تخت دراز کشیده بودند و چشم به راهرو داشتند سلام کرد.
جلوی در اتاق لحظه ایستاد .عبداللهزاده را دید که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و بیرون را می نگرد .به طرفش رفت و کنار تختش ایستاد.
_سلام حاجی
عبدالله زاده برگشت و با دیدن او گل از گلش شکفت
_سلام هاشم جان! تو کجا اینجا کجا؟!
_شرمنده ام که زودتر نتونستم بیام..
کمپوت میوه را بالای سرش گذاشت و کنار تختش نشست
_حالت چطوره؟
_شکر خوبم! چرا زحمت کشیدی؟!
_ناقابله
_تعریف کن چه خبرا؟!
_سلامتی دارم یکی دو روز میرم شیراز گفتم سری بزنم و احوالت را بپرسم.
_خوب کردی! گفتی داری میری شیراز !؟
_بله البته زود برمیگردم.
_از بچه ها چه خبر؟ انگار یک کم پکرن ، بابت عملیات کربلای ۴!!
هاشم با پختگی یک فرمانده کهنه کار جنگی گفت: «اولا اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .درسته به تمام اهداف نرسیدیم، ولی همینجوری هم نیروهای ما پیروزیهای خوبی داشتند.از آن گذشته هرچی خیر پیش میاد!گاهی اوقات هم این چیزها باعث میشه پیروزیهای بزرگتری به دست بیاریم .انشاالله به زودی توی مرحله بعدی عملیات به پیروزی کامل میرسیم.
_انشالله !همین که تو اینقدر با اطمینان حرف میزنی دلم گرم میشه.
چشمش به اُوِرکُتی که هاشم با خود آورده بود افتاد و پرسید:
_این اورکت منه؟!
_بله گفتم قبل از رفتن برات بیارمش!
اورکت را گرفت و بی درنگ دکمه آن را باز کرده و با دست به جستجوی داخل جیب آن پرداخت
هاشم پرسید: دنبال چیزی میگردی؟
عبداللهزاده یک بسته کوچک را از جیب آن در آورد و بهش خیره شد و زیر لب انگار که با خودش حرف میزند گفت :«عجب !!مثل اینکه این دفعه خوب عمل نکرده!»
هاشم که از حرفهای او سر در نمیآورد با کنجکاوی پرسید: جریان چیه؟
عبدالله زاده نگاهش را بسته دوخت
_این بسته زعفران دست به دست بین خیلی ها گشته تا به من رسیده .پیش هر کسی بوده شهید شده !نمیدونم چرا در مورد من عمل نکرد!
هاشم کمی به آن خیره شد و در حالی که غرق در افکار خود بود،آن را گرفت
_تو که فعلا بهش احتیاج نداری بزار پیش من باشه!
بی آنکه مجال حرف دیگری به او بدهد بسته زعفران را در جیب گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دو روز پیش ناگهانی آمده بود.خسته و کوفته و بی رمق همانطور با لباس نظامی و حتی بی این که پوتین هایش را از پا درآورد ،یک ساعت خوابید و پدر در تمام مدت بالای سرش به انتظار نشست به محض بیدار شدنش از او پرسید:
_پدر جان !چرا لباس ها را عوض نمی کنی؟! چرا اینقدر پکر و خسته ای؟!
به فکر فرو رفته طوری که انگار با خودش حرف بزند، جواب داد:
_چطوری باهاشون روبرو بشم؟!
_با کیا؟!
_پدر و مادر بچه هایی که توی کانال غرق شدن!
همین و بس .دیگر هیچ کدام چیزی نگفته بودند.
این آمدن بی همگام با آن حالی که هاشم داشت علی اکبر را پریشان و سردرگم کرده بود. او پسرش را به خوبی میشناخت. میدانست کسی نیست که در بحبوحه جنگ، جبهه را رها کند و برای دیدن خانواده بیاید.
این دو روز هم هر چه گفته بود همه درباره عملیات کربلای ۴ بود عملیات دیگری که به زودی در پیش داشتند.از این افکار چشمانش را بست و صلوات فرستاد تا کمی دلش آرام بگیرد اما نتوانست.قرآن را بست و بالای طاقچه گذاشت .
رودابه روی پله های حیاط نشسته بابا است و عشق را که برای هاشم تدارک دیده بود در کیف دستی اش می گذاشت.
_کم کم هاشم برای خداحافظی از راه میرسه ،وسایلش آماده است؟
رودابه سر بلند کرد و بالای سرش همسرش را دید
_بله آماده است.
_سمانه و مادرش کجا هستند؟!جایی رفتن؟!
_نه کجا برن؟!توی اتاق شان هستن.
_بسیار خوب برو پیش عروست .تنهاش نزار
در کیف را بست و آن را همانجا روی پله ها گذاشت. بلند شد و با قدم های کوتاه به سوی اتاق نوه و عروسش رفت.
علی اکبر رفتن او را دنبال کرد.سپس بیهدف شروع به قدم زدن کرد. این پریشانی و بیتابی او را یاد زمستان بیست و چهار سال پیش در روستای سنگر، هنگام تولد هاشم انداخت.
بند روزی که هاشم آمده بود فکر می کرد :«سایه وار آمده بود! سایه وار مانده بود و سایه بار داشت میرفت.!!»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb