*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه. آنقدر روی همین چمن‌ها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت _امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه. همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم» لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد. _والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه! _ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه! دست هایم برای دعا بالا رفت. _خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن! هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمن‌ها بلند می‌شد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض می‌شد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود. به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر می‌کنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط می‌دهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان می‌داد.. به اینجا که میرسم دلم آتش می‌گیرد. _بازم شروع کردی؟! برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم. _حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمی‌شد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟! اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان می‌دهد .می‌گویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!» برادرم هول به طرف اتوبوس می‌رود .من هم را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمی‌گردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه می‌کنم. سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،می‌شد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم. _عباس تو باید خیلی قوی‌تر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟! می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم. همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی. یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم . _خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟ گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟ جفت دستهای مادرش بالا رفت _قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت! @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....