*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_هفدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رگبار ها فروکش میکند. برای چند لحظه سکوت حاکم میشود علیرضا با گوشهای خودش فریاد کسی را با زبان عربی می شنود .افراد تفنگها را به همان طرف می کشند: «نه برادرا تیراندازی نکنید که اون بدبخت مجروحه»
افراد دست نگه میدارند .علیرضا می پرد پشت خاکریز .به طرف صدا می رود .شاهپور جانی میگوید: برادر علیرضا مواظب باش»
چند لحظه می گذرد
_بچه ها ببینید که برانکارد پیدا نمی کنید؟
شاپورجانی برانکاردی را بر می دارد و با یکی دیگر به طرف علیرضا میرود .حالا شدهاند سه نفر .سر ستوان عراقی روی زانوی علیرضا است. آن دو تایی هم بالای سر ستوان ایستادند ستوان انگار که خواب ببیند هاج و واج نگاهشان می کند .شاید تصویر های وحشتناک فیلم «شیرین و وحشی »را به خاطر بیاورد. که مدتی پیش پشت کارخانه آجرپزی نرسیده به بصره دیده است. فیلمی که در آن پاسداران ایرانی را نشان میداد که اسرا را به بدترین وجه ممکن شکنجه میکردند. شاید منتظر چنین صحنه ای باشد که با این همه جراحت نفسش بالا نمی آمد. یک پایش از زیر کشکک زانو قطع شده و فقط به دو تا رگ بند است. شاهپورجانی که سر نیزه را از غلاف میکشد و برق از کله ستوان می پرد.
_دخیل انا مسلم دخیل یا خمینی.
علیرضا یکدست رابالامیبرد رو به ستوان میگوید :«هیس» بعد رو به شاپورجانی میگوید :میخوای قطع کنی؟!
_اره.. دیگه اینجوری نمیشه تکونش داد!
خم میشود با سرنیزه دو تا رگ پای ستون را میزند و به ستوان میگوید:« این دیگه برات پا نمی شد»
ستوان که از ترس چشمها را بسته چشم باز میکند .انگار زبان شاهپور جانی را متوجه می شود که میگوید:«شکرا»
سه تایی او را بلند می کنند و می گذارند روی برانکارد.علیرضا میگوید :«معطل نکنید زود برسونیمش پشت خاکریز تا زخمش را ببندیم بلکه خونش بند بیاد.»
ستوان ناباورانه نگاهشان می کند و تکرار می کند :«شکرا دخیل دخیل شکرا»
پشت خاکریز داد و فریاد ستوان به هوا رفته .علیرضا تندتند پانسمانش میکند.هرچه باند و گاز داشتند مصرف شده شاپورجانی دوتا را مامور میکند که جعبه های کمک های اولیه شهدا را هم باز کنند. علیرضا دستهای پر خونش را در آب نهر میشوید .نگاهی به ساعت میکند و به سپیده صبح: «بچه ها وقت نماز زود باشین که با روشن شدن هوا عراقیها پاتک میکنند»
،🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خانه سوت و کور است.صدای احمدرضا کههمیشه عادت دارد بلند بلند کتاب بخواند از اتاق شنیده نمی شود .اتاق لیلا و مرضیه هم ساکت است .از دیروز که پدر رفته لنگار همه با هم قهر هستند .من در یک گوشه سالن سرم را به بافتنی گرم کردم مادر هم آن گوشه سبزی پاک می کند. تازه یک کله قند را هم آماده گذاشته تا به محضی که پاک کردن سبزی تمام شد با چکش و قند چین بیفتد به جان کله قند و خودش را سرگرم کند. زیر لب ذکر می گوید. میدانم همه وجودش را خیال علیرضا گرفته .عین خودم که بیخود و بی حوصله با این نخ و قلاب ها ور میروم.
غروبی که مرضیه و لیلا از مدرسه آمدن مادر سر راهشان ایستاد و گفت: کاکاتون تلفن نکرد؟!
هر دو سر را پایین انداختم و با سکوتشان فهماندند که از این خبرها نیست .مادر دو قدم به آنها نزدیک شد. دستی به سرشان کشید: «همین روزا به امید خدا سر و کله اش پیدا میشه نه ناراحت نشین قربون بچه هام برم!»
اشک از چهار گوشه چشماشون شره میکند. هیچکس بیشتر از من از علیرضا خاطره ندارد. خاطراتی که تا زندگی آدم روال عادی را طی میکند جالب نیست. طوری که کمتر دوست دارد به گذشته و به اتفاقاتش فکر کند .اما همین که شوکی به آدم وارد شد خواسته یا ناخواسته سقوط میکند در چاه خاطرات.
اگر قرار باشد یک مو از علیرضا کم شود قبل از همه من باید بمیرم .برادرم فقط برادر که نیست دوست و رفیق من است. محض رفتارهای خاصی که دارد بیش از حد دوست داشتنیست. باهاش راحت هستیم .نه تنها توی خانه که بین فامیل و دوست و آشنا هم حرمت خاصی دارد .وقتی توی پادگان احمدبن موسی بود . دیر میکرد دلشوره میافتاد به جانمان .همین مادر که گاهی پدر می گوید کاش یکم از حوصله تو را خدا به من میداد مرتب از آشپزخانه می آمد توی حیاط نگاه می کرد و دوباره برمی گشت توی خانه. دل یک جا ایستادن نداشت.یک روز این دیر کردن علیرضا به درازا کشید مادر حوصلهاش سر رفت. چادر مرتب کرده از خانه زد بیرون.
جایی نداشت برود اما باز هم بی هدف را افتاد .دیدم او میرود و من هم پشت سرش راه افتادم .آن موقع در این در و محل که شلوغ نبود. چند تا خانه بیشتر نبود. این جایی که قرار است بشود پارک بر و بیابان بود .خودم را به مادر رساندم .رسیدیم به خیابان اصلی که دیدیم علیرضا دارد می آید. یک کارتون روی دوشش بود
_سلام بازم راه افتادین اومدین سر راهم .آخه تو پادگان که دیگه جبهه نیست که اینقدر دلواپس میشین!
همان لبخند روی لبهایش بود. خسته نباشیدی گفتیم و پشت س