🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_سی_ام*
سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستانها را بگردیم.
اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفتتپه بیدار میماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمیرفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا میکرد
خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟
داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی میخریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی میگفت و قصه تعریف میکرد.
انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود.
لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمیشد که مشکلی ندارم دست بردار نبود.
«آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.»
خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟
عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه میکرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمهاش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک میریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه میکشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر میداشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح میکرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت.
حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا میکرد یک شکلی پیغام میگذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟!
نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز میزد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود ..
خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرفهای این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی.
کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچهها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمیکنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....