*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
*
#نویسنده_ایوب_پرندآور*
*
#قسمت_شصت_و_هشتم*
در و دیوار نمازخانه فاو آن روز همراه بچهها ضجه میزد.کسی نبود که حالش بد نشده باشد. حال کاکاعلی از همه بدتر بود و این حرفها را با ناله به زبان میآورد سر خود یا با دست میکوفت پیشانی.
سالها از آن روز میگذرد. سیدمحمدعلی موسوی سوز و گداز آن روز کاکاعلی را برای دیگران تعریف کرده و اشک ریخته بود. سید یوسف بنیهاشمی هر جا نشسته گفته برای من روضه امام حسین یعنی همون روضه کاکاعلی در نمازخانه.من هروقت میخوام برای امام حسین گریه کنم یادآوری همون صحنه برام کافیه.
🌿🌿🌿🌿🌿
اولین عملیاتی بود که شرکت میکرد .شب از دلهره خوابش نمیبرد آمد بیرون که قدم بزند همش میترسید. نکند فرداشب در عملیات تیری ترکشی چیزی بخورد و نفله بشود.
همینطور که راه می رفت و برای خودش فکرهای جوراجور میکرد. توی تاریکی پایش به چیزی خورد نشست و دست کشید: «واه ..اینکه آدمیزاده»
صداش که زرد وقتی که نشست متوجه شد که فرماندهان یعنی آقای ناظم پور ه!!متعجب گفت:«آقای ناظم پور بر روی این خاک ها چه میکنی ؟خوابت برده؟!
عبدالعلی جواب داد :«سلام کاکا ندارم. دارم نماز میخونم و با تعجب گفت :اینجا؟! چرا نمیری تو سنگر نماز بخونی! این خاکا کثیفه.
کاکاعلی راحت تر نشست و گفت :نماز خواندن روی خاکا میچسبه .
گفت:نماز خوندن رو پتو نمیچسبه !؟
کاکاعلی گفت:احساس خاکی بودن اینجا بیشتره .بنده ای گفتن ..خدایی گفتن.
فکری کرد و گفت:«شما روی خاکا خوابیدی و داری خودت را به خاک می مالی.مگه چیکار کردی مگه چی؟ از خدا میخواهم که بهت نداده؟!
کاکا علی از جواب طفره رفته و ادامه داد: لابد یه چیز مهمی میخوای؟!
کاکا علی سکوتی که از و آهی کشید::«راستش کاکا چند ساله میام جبهه و برمیگردم .همه دوستان شهید شدند . من ماندم تنهایی و درد و دوری. آنها را همه سهم شان را گرفتند غیر از من..
با تعجب گفت: سهمشون ؟!چه سهمی؟!
کاکاعلی آه دیگری کشیده ادامه داد:« سهم ترکششون.سهم تیرشون. مزد جنگیدنشون، سهم شهادتشون کاکا..
گفت :یعنی شما هم شهادت می خوای ؟!
بغض کاکاعلی شکست و گفت :آره کاکا شهادت می خوام اونم مثل امام حسین .دلم میخواد سرم از اینجا قطع بشه.
با دست زیر گردنش را نشان داد. گریه اش گرفت و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن.
نزدیک صبح بود و صدای قرآن از بلندگو بلند شد. خیلی وقت بود که با آن رزمنده حرف میزد و کاری کرد که او هم کنارش روی خاکا بنشیند و حرفهایش گوش بدهد.
معذرت خواهی کرد و گفت: اگه اجازه بدی می خوام چند رکعت نماز بخونم .فقط یک چیز درباره نماز بگم بعد برو . دیدی لب چشمه میری که آب بخوری اگر آب نخوری از تشنگی هلاک می شی و می میری.!نماز دقیقاً مثل یک چشمه زلال که اگر از اون بخوری تشنه تشنه هلاک میشی.همون قدر که به آب نیاز داری به نمازم احتیاج داری آب برای رفع رفع تشنگی جسم و نماز برای رفع تشنگی روح.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿