*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از رضا مظاهری همرزم شهید* پشت میز نشسته و سرش را کرده بود لای پرونده‌ها . چند دقیقه‌ای برد سر را بلند کرد و نفس عمیقی کشید . _اون کسی که میگی ممکن از مجرم خبر داشته باشه هنوز حرفی نزده ؟ گفتم : نه  ! هر کاری میکنیم حرفی نمیزنه.  میگه من ازش خبر ندارم . _برید بیارینش اینجا. وقتی آوردیمش؛ جلال خیلی خونسرد بهش گفت : تو آزادی ! او خوشحال بلند شد و می خواست برود . آمدم بگویم جلالی مرا آزاد کنید دیگه دستمون به اون یکی نمیرسه . گفت راستی احوال آقای ... خان (مجرم) چطوره؟! اگه دیدیش سلام من را بهش برسون. هاج و واج مانده بودم . شب تا صبح در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل جلال بودم . هر چه به مغزم فشار می آوردم که چرا این کار را کرد چیزی دستگیرم نشد . فردا صبح قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم . رفتم توی حیاط باد خنک روستا  ، نشاط تازه‌ای به روحم بخشید . نفس عمیقی فرو دادم و طناب و دل را انداختم توی چاه و آب کشیدم ، وضو گرفتم و در نمازخانه به نماز ایستادم . سلام نماز را که دادم ، یکباره صدای همهمه توی محوطه ی ستاد پیچید . مثل فنر از جا پریدم و آمدم بیرون . یک مرتبه چشمم افتاد به همان مجرمی که دنبالش بودیم . انگار خواب میدیدم . چندبار چشمانم را مالیدم و خوب بهش زل زدم . خود خودش بود . _توی آسمونا دنبالش می گشتیم حالا با پای خودش اومده ستاد. جلال که آمد ، مجرم انگار دوست صمیمی اش را دیده باشد خوشحال رفت طرفش و باهاش دست داد و خودش را معرفی کرد . کم کم داشتم از نقشه که جلال برای به دام انداختن مجرم داشت سر درمی‌آوردم.  زدم زیر خنده .  توی دلم به هوش و ذکاوتش آفرین گفتم . ⁦✔️⁩ *روایت رضا مظاهری* سرباز ژاندارمری ، یکباره پرید توی اتاق . نفس از فرط وحشت و ترس و تند شده بود. دست به زانو هن هن کرد و هوا را تند از ریه بیرون داد . _آقای کوشا.. توی روستای....درگیری پیش اومده بچه‌ها می‌خواستند اوضاع را آروم کنند وضع بدتر شد . نامردا ریختن  توی پاسگاه همه جا را زیر و رو کردن.  بیچاره رئیس پاسگاه زدن دندونش رو  شکستن  ! آقای کوشا یک  کاری بکن پاسگاه خلع سلاح شده ! جلال  از جایش بلند شد و بهم گفت : برو ماشین رو روشن کن . بریم ببینیم چه شده ؟ با این اوضاع و احوال صلاح نمی دیدم که مسلح نرویم . گفتم : اسلحه بیارم ؟! شانه هایش را بالا انداخت و با اکراه گفت : خودت میدونی دوست داشتی یه کلت بیار. سریع ، کلت ۴۵ میلیمتری دژبان را برداشتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿