*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خلیل کوشا حوالی ساعت ۹ شب زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. آن طرف خط جلال بود. صدای آرامش را بعد از ماه ها انتظار می شنیدم. احوالپرسی گرمی با هم کردیم. _کی ان شاء الله می آیی جهرم؟ _حالا که کار داریم. مکثی کرد و آرام گفت: خلیل! _جانم! _اگه این بار برنگشتم مطمئن با شهید شدم یکبار توی دلم خالی شد. تا اومدم بهش بگم چرا این حرف‌ها را می‌زنی گفت: وصیت نامه شخصی را برای شما نوشتم. یه نامه هم برای ابراهیم. با وصیت نامه عمومی ام را گذاشتم توی کوله پشتی ام . از همه برام حلالیت بطلبید. _این حرفا چیه می زنی؟! انشالله خدا تورو سال‌های سال زنده نگه داره. با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت گفت: چند سال پیش خواب شهید میثم کوشکی را دیدم ، بهم گفت بیا منتظرتم! قلبم به شدت شروع کرد به زدن و افکار عجیب و دردناک چنان از ذهنم گذشت که درست حرف هایش را نمی شنیدم . آن شب یکی از دوستانم خانه ما مهمان بود بلند شد و اومد طرفم ‌. _خلیل چی شده مگه جلال چی میگفت!؟ _حرف از شهادت میزد! _نگران نباش بچه ها توی جبهه از این خوابا زیاد می‌بینم انشالله سلامت برمیگرده! 🌿🌿🌿🌿 صدای آشنای ما سه عملیات از رادیو پخش شد. یاد حرفهای آن شب جلال افتادم و دلم لرزید. هر ساله یک پایم سپاه بود یک پایم پیش بچه‌های اطلاعات ‌. جلیل ،حتی بنیاد شهید هم رفته بود. هیچ کدام جواب درستی نمی دادند. شبها به فکر جلال تا پاسی از شب بیدار می ماندم. ظهر توی اتاق نماز می‌خواندم. سلام که دادم صدای زنگ خانه از جا پراندم. اثر سجاد بلند شدم رفتم دم در. دوستم بود. یکبار دلم ریخت. _آخه این وقت روز چیکارم داره؟! سلام کردم چشمانم را دوختم به لبانش. سرد و مغموم گفت: لباست را بپوش و بیا بریم. عرق نشست بر چهار ستون بدنم .گفتم : خبری شده؟ کجا بریم؟! _توی راه بهت میگم. صدای جلال پیچید توی گوشم. _اگه برنگشتم مطمئن با شهید شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و صدای گریه ام بلند شد. همسرم سراسیمه آمد توی اتاق. _چی شده چرا گریه می کنی؟! _جلال شهید شد !! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿