*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*
#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*
#قسمت_ششم*
🎤به روایت محمدرضا الهی
......عراقی ها پشت سر هم خمپاره و منور می زدند و ما باید هربار روی زمین پهن میشدیم . فاصله ما با عراقی ها خیلی کم شده بود ،طوری که استعداد و پوشش دفاعی خط عراقی ها را می دیدیم. خیلی محکم تر و قوی تر از خط خودی بود . آنقدر که عراقی ها خمپاره و تیر تراش میزدند در جبهه خود هیچ واکنشی صورت نمی گرفت . این بود که آدم به راحتی نمی تواند بفهمد خط ایران کجا واقع شده است. حقیقت آن که برتری آتش با عراقیها بود .
هنوز باقی مانده برخی از ادوات و سلاح های به جا مانده از عملیات رمضان در سطح منطقه پخش بود . حتی تعدادی از اجساد شهدا همانجا رها شده بودند . گفته می شود که به دلیل هوشیاری دشمن و حساسیت منطقه نمیشد آنها را جابجا کرد. این مسائل برایم تازگی داشت و خیلی از درون زجر می کشیدم. اما هاشم چون زودتر از من شناسایی را شروع کرده بود با تجربه تر نشان می داد.
آن شب او برای من یک تکیه گاه حساب می شد . پشت سرش راه می رفتم و گاهی دستم را به شانه اش می گرفتم . باید در طول مسیر ساکت بودیم و حرف نمی زدیم .
تنها سلاح همراه یک کلاشینکف بدون خشاب اضافی بود. دو عدد نارنجک هم با کش به فانوسقه بسته بودیم و یک قمقمه آب که تا زمان برگشت حق آب خوردن هم نداشتیم. وقت برگرده مکه معین نبود و بایستی به دلیل گرمی هوا تا حد امکان آب ذخیره داشتیم . تازه اگر آب غم کم میشد در اثر حرکت از خود تولید صدا میکرد و اصل مهم شناسایی که حرکت در سکوت کامل بود نقض می شد . به همین دلیل تا وقت برگشت کسی نباید آب می خورد.
تقریباً با حرکت کند و تند و توقف به خاطر زدن منور ، چند ساعتی در حرکت بودیم. قدم شمار هاشم برای هر صد قدم یک سنگریزه در جیب خود می گذاشت و من همه این مشاهدات را به گنجینه ذهنم می سپردم.
آن شب نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و چه اتفاقاتی را در شب ها و سالهای بعد تجربه خواهم کرد. حداقل به قطع نخاع شدن هیچ وقت فکر نمیکردم .چیزی که بیشتر از همه ذهن یک عنصر شناسایی را مشغول می کرد اسارت و یا شهادت بود . اما بعدها دیدیم که قفس دنیا چندان هم کوچک نیست.
بالاخره نیمه های شب بود که سر گروه همه را متوقف کرد و گفت : به دلیل نزدیک شدن به خط دشمن همه نمیتوانیم جلو برویم.
قرار شد من و هاشم و قاسم جوکار برای تامین بمانیم. خیلی خوب به خاطر دارم که بیضاوی به ما گفت: «مواظب باشید خوابتون نبره به صورت دایره ای روی زمین دراز بکشید و مواظب اطراف باشید ما تا یک ساعت دیگه بر می گردیم»
اینها را به ما گفت و همراهش را برداشت و با خودش برد . ما به گفته هایش گوش کردیم ،دراز کشیدیم و در دل شب مواظب اطراف بودیم.باد گرم به صورتمان دست می کشید هرچه بود از داغی هوای روز کاسته شده بود و در چنین شرایط خواب هم به سراغ آدم می آمد . کم کم خستگی و خواب چشم کنجکاومان را از کار انداخت. پلک های مان را با زور نگه می داشته به خودمان فشار میآوردیم که خوابمان نگیرد دائم ذکر میگفتیم.
اوضاع به همین منوال گذشت. نمیدانم کی و چگونه خوابم برده بود تا اینکه یک دفعه با صدای هاشم بیدار شدم . چشم که باز کردم داشت می گفت: «بلند شو که هوا داره روشن میشه»
با ترس و لرز نشستم. گفتم: بچه ها کو؟!
_فعلاً که از اونا خبری نیست.
جوکار گفت :تیمم کنیم نماز بخوانیم.
در همان حالت خوابیده روی خاک تیمم کردیم و در همان وزن نماز صبح را به جا آوردیم.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿