حلاوت خدمت ✏️۳ زمانی درحرم مطهر امام رضا علیه السلام وظیفه داشتیم غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم یکی از مساجد پایین شهر مشهد ، تماس گرفته و به او گفتم : 《 امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص ، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم . آماده همکاری با ما باش . 》 نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ؛ با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند؛ مواجه شدیم ؛ به طوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم ، نداشتیم . خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است ؟! گفت : 《حواسم نبود در بلندگو اعلام کردم ؛ امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد کاری از دستم بر نمی آید.》 تصمیم به برگشت داشتیم ؛ که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار ، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی ، نظرم را جلب کرد ؛ از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم‌ افتاد و همانجا در دلم ، از خود امام رضا علیه السلام مدد خواستم و گفتم : 《آقا جان خودت راه حلی ارائه بده که بتوانیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم ؛ و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند ؛ دست خالی برنگردند ؛ همان لحظه ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند ، از خادم محله بپرسم لات این محله چه کسی است؟ از خادم مسجد پرسیدم : 《 لات این محله چه کسی است ؟》 او با تعجب پرسید : 《 برای چی؟! 》 گفتم : 《 کارش دارم.》 گفت: 《اسمش جعفر پلنگه》 گفتم 《 بگو بیاد 》به او تلفن زد . قرار شد تا نیم ساعت دیگر خودش را برساند . منتظرش ماندیم. جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز ، با موتور آمد . سلام کرد و گفت : 《 فرمایش ؟ 》 گفتم : 《 ما از حرم مطهر امام رضا علیه السلام آمدیم و غذای متبرک آوردیم ؛ حال نمی دانیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشوند؛ از شما می خواهیم در این کار کمکمان کنی . جعفر گفت : 《 با کمال میل ، نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم ؛ چشم .》 به بقیه خدام گفتم : 《ماشین غذا رو تحویل جعفر بدهید و به او کمک کنید تا غذاها را تقسیم کند.》 جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش از آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد . گفتم : 《چهار تا غذاهم به خودش و خانواده اش بدهید .》 بعد از اتمام کار ، به من گفت : 《 شماره تلفنت را به من میدهی؟》 همکاران با اشاره گفتند: 《 این کار را نکن ، برایت دردسر درست می کند》. با کمال میل شماره را به او دادم و رفتیم . ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت و گفت :《جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم .》 به دفتر کاری ام در حرم آمد . آنجا به من گفت: 《من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم 》 . با تعجب گفتم : 《 بله؟ 》 گفت : 《من هم روزهای پنج شنبه می آیم حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها می چرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری کرده و سرجاهایشان می گذارم و برمی گردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت می دانم و اتفاقا همان روز در راه برگشت ، به درب مهمانسرا که رسیدم ؛ به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم : می شود امروز غذای متبرکی از حرمتان برای خواهر بیمارم ببرم؟ وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت : آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو ! نا امید شدم و خواستم‌ به خانه برگردم ؛ پشت سرم ، آن خادم به همکارش گفت: مواظبش باشید جیب مردم را نزند . هنگامی که این را شنیدم به او گفتم : خدایا توبه ، من جیب بُر نیستم ؛ دلم شکست و تا بست نواب گریه کردم ؛ به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمی آیم و خداحافظ . ناگهان گوشیم زنگ زد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند ؛ با ترس و لرز که من جیب بُری نکردم ؛ چه زود گزارش دادند و احضارم کردند ! پیش شما آمدم . حالا آمده ام بگویم : امام رضا علیه السلام چقدر مهربانند ؛ یک غذا می خواستم ؛ ولی به من یک ماشین غذا دادند ؛ و به جای یکی ، چهارتا غذا برای خانواده ام بردم .》 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♦️ 👈 گمنام_313