حلاوت خدمت ✏️۱۵ یکی از همکاران برای شادی روح پدر بزرگوارشان تعدادی عروسک برای هدیه به زائر کوچولوها به حرم آورده بودند.من هم چند تا از عروسک‌ها را با اجازه ایشان برای چند تا دختر بچه نیازمند برداشتم.آن روز من ۸ ساعته بودم.سا‌عت ۳ از حرم بیرون آمدم.داخل پارکینگ منزلمان آقا و خانمی مشغول نظافت و شستن بودند ، دختر چهار ساله ای هم روی پله ها نشسته بود و آرام گریه می کرد.به آنها سلام کردم.دختر هم جوابم را با صدای آهسته داد.از مادرش پرسیدم :《 چرا گریه می کند؟》گفت:《 یک قولی بهش دادم ، عمل نکردم ، ناراحته 》 دختر در حال گریه صدایش را بلند کرد و گفت :《 گفته بریم حرم زیارت ، برات عروسک می خرم ؛ منو برده حرم عروسک نخریده .》 مادرش ادامه داد:《 وقت نکردیم ، کار باباش دیر می شد .》و آهسته رو به من گفت :《 چون پول خرید عروسک رو نداشتم ، به بهانه دیر شدن ، زود اومدیم اینجا .》 از داخل پلاستیک زیر چادرم ، یک عروسک بیرون آوردم و به او دادم و گفتم :《گریه نکن ، امام رضا(ع) خودشون برات عروسک فرستادند.》 مادرش گفت :《 ببین ، گفتی با امام رضا (ع) قهرم ، آقا چقدر مهربونند.》 دختر با خوشحالی به من گفت :《 من به امام رضا(ع) گفتم عروسک می خوام ، تازه چیزای دیگه هم خواستم . ممنونم امام رضا(ع).》 مادرش هم با گریه ، خدا را شکر می کرد. از مادرش اجازه گرفتم که دختر را به خانه ام در طبقه بالا ببرم تا کمی گرم شود. آنقدر از دیدن عروسک ذوق زده شده بود که مدام می گفت :《 ممنونم امام رضا(ع)》 با اینکه ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود ، به گفته مادرش صبحانه و نهار هم نخورده بود.برایش غذا آوردم. چون لباسش گرم نبود یک دست لباس گرم دخترانه به رنگ قرمز ، که در خانه داشتم را به عنوان هدیه آوردم و تنش کردم. یکدفعه دوباره شروع به گریه کرد.گفتم :《چی شده ؟》 گفت :《 امروز به امام رضا(ع) گفتم لباس خوشگل قرمز می خوام با عروسک 》 با شنیدن اين حرف من هم اشکم سرازیر شد و هر دو گریه کردیم .به او گفتم :《آقا صدای همه رو می شنوند، مخصوصا بچه هارو》 اشک می ریخت و می گفت :《با امام رضا(ع) قهر نمی کنم، دوستش دارم .》 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♦️ 👈 گمنام_313