برای خدا . . زمستان بود و دم کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید: کجا  میرین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی؟ گفت: بله بلدم. علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود . . گفتم: آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟!! اون هم مثل من می لرزید، لبخندی زد و گفت: آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی به خاطر ایناس. 🌷