#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_هشتم
مجتبی گفت:《سلام. شما کجا این جا کجا؟ این وقت صبح اینجا چیکار می کنی؟》
بهروز جواب داد:《سلام، می خوام نامه بنویسم؛ اما نمیشه!》
مجتبی گفت:《 خب معلومه نمیشه. انشای مدرسه ات رو من برات نوشتم. اون وقت میخوای الآن خودت یه نامه بنویسی؟》
بهروز گفت:《آخه چطور بگم. باید نامه رو بنویسم.》
مجتبی گفت:《وقتی استعدادش رو نداری، چرا باید بنویسی؟》
بهروز گفت:《 نمی تونم بگم چرا؛ اما باید حداقل نفر دهم بشم. راستش اومدم اگه می شه کمکم کنی.》
مجتبی وارد کوچه شد. در را نیمه باز گذاشت و گفت:《چطوری کمکت کنم؟》
بهروز گفت:《 خب گفتنش برام سخته، ما دوتا دوستیم دیگه، نه؟》
مجتبی جواب داد:《دوستیم.》
بهروز ادامه داد:《می شه مثل انشای مدرسه این نامه رو هم تو به جای من بنویسی؟》
مجتبی کی کمی از بابت درخواست بهروز دلخور شده بود، گفت:《 به نظرم بابت انشاها هم اشتباه کردم. دوستی به این نیست که کمک کنی دوستت به تقلب به جایی برسه.》
بهروز کمی مکث کرد و با حالتی عصبی جواب داد:《نه آقا مجتبی. بحث تقلب نیست! اون موقع پای پول وسط نبود؛ اما حالا حرف از پوله! وگرنه چرا توی مدرسه به فکر تقلب دوستت نبودی؟》
مجتبی که از جواب بهروز جا خورده بود، با دلخوری جواب داد:《اون موقع اشتباه کردم. دیگه نمیخوام تکرار کنم. حالا هم وقتم رو نگیر.》 بعد داخل حیاط شد و در را بست. به در حیاط تکیه داد کمی حالش جا بیاید.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━