مسلم پیرمردی بود از قبلیه بنی‌اسد، شناس بود به عدالت و تقوا و همین او را وکیل مسلم بن عقیل کرد برای بیعت گرفتن. وقتی خبر ورود حسین-ع- به کربلا رسید، حبیب بی‌درنگ مسام را با خود همراه کرد: «با من بیا، ریش‌ت را به گونه‌ای خضاب می‌کنیم که هیچ‌چیز رنگ آن پاک نکند.» امام بیعت را برداشته بود و حالا همه اجازه داشتن جان خود را بردارند و از صحنه‌ی حماسه دور شوند، اما مسلم با صلابت وفایش را به رخ می‌کشید: «آیا ما تو را تنها بگذاریم!؟ آن‌گاه در این باره که حق تو را بجای نیاورده‌ایم چه عذری در پیشگاه خدا بیاوریم، نه، به خدا سوگند تو. ا تنها نخواهیم گذاشت. آنقدر با آنان خواهم جنگید تا نیزۀ خود را در سینۀ آنان بشکنم و تا بدان هنگام که قبضۀ شمشیر در دست من است بر آنان خواهم تاخت و اگر دیگر اسلحه‌ای در دستم باقی نماند، با سنگ خواهم جنگید و هرگز از تو جدا نخواهم شد تا آنکه همراه تو بجنگم تا بمیرم.» وقتی خداوند مسلم را به سوی خود فرا می‌خواند، او نظر به روی وجه‌الله کرد و خطاب به حبیب گفت: «دست از حسین-ع- برندار!» متن از کارگروه ادبی هیات هنر برای کار گروه ادبی هیات هنر و استودیو ترسیم