🔷 تپش سلول‌ها ✍ دکتر حسین بهاروند بهار سال ۸۲، اواخر فروردین آمدیم ساختمان جدید. برای این کار؛ یعنی کِشت و تکثیر سلول‌های بنیادی انسانی. یک جنین از قسمت تولید مثل گرفتیم. همه چیز را هم از قبل تهیه کرده بودیم. شروع کردیم به کار کردن. آقای دکتر کاظمی روز‌به‌روز می‌آمد به من سر می‌زد و آزمایش‌ها را می‌دید. یادم می‌آید جنین دو سلولی وقتی به مرحله‌ای به نام بلاستوسیست رسید، من یک سوزن خیلی باریک با شیشه درست کردم. قشنگ یادم هست که رفتم داخل این بلاستوسیست و قسمت نگینی را کندم و کشیدم بیرون جنین، وقتی به مرحله بلاستوسیست می‌رسد شبیه توپ می‌شود ... حدود ده روزی گذشت آن نگین را جدا کردیم و گذاشتیم توی یک ظرف دیگر … ده روز بعد دیدیم قیافه این سلول شبیه سلول‌های بنیادی رویانی شد. چقدر زیبا بود بریدمش و تکثیرش دادم. از این ظرف ریختم توی دو سه تا ظرف دیگر و اینها هم تکثیر پیدا می‌کردند … یک روز حال سلول‌ها خیلی بد شد و من هم خیلی حالم گرفته بود. رشد و قیافه‌شان به هم ریخته بود، نگران بودم. به دکتر کاظمی گفتم: دکتر سلول‌ها اصلاً حالشان خوب نیست و ممکن است آنها را از دست بدهیم. با اینکه ایشان خودش از من نگران‌تر بود گفت: بهار ناراحت نباش، حتماً درست می‌شود. ما موفق می‌شویم. نمی‌دانم همان موقع بود یا چند لحظه بعدش زنگ زد و گفت: بهار بیا صلوات بفرستیم. صلوات نذر کنیم. گفتم: خب می‌فرستیم چقدر؟ گفت: ده هزار تا. با تعجب گفتم: ده هزار تا؟ کی می‌خواهد این همه صلوات را بفرستد؟ من نمی‌توانم سرم خیلی شلوغ است. – بابا ما داریم کار بزرگی می‌کنیم و باید نذرش هم بزرگ باشد. ده هزار تا که چیزی نیست. اگر سخت است هفت هزار تا من می‌فرستم سه هزار تا هم تو بفرست. قبول کردم و از همان موقع شروع کردم به صلوات فرستادن، معمولاً توی راه که می‌رفتم و می‌آمدم توی ترافیک‌ها از فرصت استفاده می‌کردم و صلوات‌های سهم خودم را می‌فرستادم. از آن طرف هم هر روز محیط‌های کِشتشان را عوض می‌کردم و یک سری کارهای خاصی انجام می‌دادم و منتظر بودم نتیجه را ببینم. الحمدلله بعد از چند روز نذرمان جواب داد و دیدیم حال سلول‌ها بهتر شده. الآن دیگر سلول‌ها را داشتیم، زیاد هم شده بودند. نکته این بود که حالا ما باید اینها را منجمد می‌کردیم و از انجماد در می‌آوردیم تا ببینیم به درد می‌خورند یا نه؟! یک روش انجمادی راه‌اندازی کردیم. سلول‌ها را منجمد کردیم و دیدیم خوب کار می‌کنند. ادامه دادیم، بنابراین تکثیر شد. سلول‌های اضافی را هم منجمد می‌کردیم و به تکثیر ادامه می‌دادیم. بعد گفتیم خُب حالا این سلول‌های بنیادی باید تمایز پیدا کنند و انواع دیگر سلول‌ها را بسازند؛ تمایز به سلول‌های عصبی قلبی و …. گفتیم ببینیم این طور می‌شود یا نه. چون اگر واقعا سلول بنیادی است باید بتواند انواع دیگر سلول‌ها را بسازد و تکثیر نامحدود هم داشته باشد. گذاشتیم تمایزهای عصبی و دیدیم چقدر زیبا سلول‌های عصبی درست می کنند. چقدر خوشحال شدیم. بعد از این تمایز به سمت سلول های عضله قلبی هم گذاشتیم، اما دیدیم چیزی به وجود نیامد. حدود یک هفته‌ای یادم می‌آید در حال بازسازی خانه‌مان بودم و نیامدم رویان، ولی هر لحظه از همکارم خانم طایی پیگیری می‌کردم که چی شد. می گفت: خبری نشد. خلاصه بعد از یکی دو روز دلم طاقت نیاورد و بلند شدم آمدم رویان. خودم سلول‌ها را گذاشتم زیر میکروسکوپ و یک به یک نگاه کردم. یک دفعه، گفتم: خانم طایی اینجا را ببین، یکی دارد می‌تپد! در هیجان و سردرگمی این اتفاق نمی‌دانستیم چه کار کنیم. از آقای دکتر سامانی خواهش کردیم به ما کمک کند و فیلم بگیریم. چون اصلاً دوربین فیلم‌برداری میکروسکوپی نداشتیم. ایشان آمد. یک سری ابزارها نصب کرد روی میکروسکوپ و فیلم گرفت فیلم زیبایی هم شد که من هنوز دارمش با اینکه بعدها انواع سلول‌های عضله قلبی را تولید کردیم اما هنوز آن فیلم را دوست دارم خیلی خوشحال شدیم. 📚 داستان رویان، تاریخ شفاهی دکتر سعید کاظمی آشتیانی در پژوهشگاه رویان، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، ص ۹۹ تا ۱۰۲. [با کمی تلخیص و ویرایش] @wwwkh57ir 🌐 http://www.kh57.ir خوش‌خبر 👇🇮🇷 ایتا | روبیکا | تلگرام | سروش | بله