اهدنــــا الصـــــــراطـــ المستقیــــــــــــــمـــــــ چشمانم را مےبندم،اشڪــهایم براے ریختن سبقت مےگیرند..... زیر لب تڪرار مےڪنم،اهدنا الصـراط المستقیم... ما را به راه راست...... قرآن را بغل مےڪنم و راه اشڪ ناخودآگاه هموار مےشود... ★ صداے باز شدن در حیاط مےآید،نگاهے به ساعت مے اندازم،سه ساعتے تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم،مثل یڪ شاگرد از حرف هاے قرآن نڪته بردارے ڪرده ام،تا اینجا پاسخ بعضے از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمےدارم و داخل ڪمد مخفے مےڪنم،لپ تابم را هم برمےدارم،او هم حڪم استاد راهنما را دارد،داستان هـایے ڪه دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوے اینترنتے به دست مےآوردم. صداے آرام مامان و بابا در راهرو مے پیچد،حتم دارم ڪه خیلے خسته اند،چشمانم را مے بندم و به چیزهایے ڪه امشـب خوانده ام فڪر مےڪنم سوره ے بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احڪام اسالمے... جرعه جرعه با استدلال هاے انڪار نشدنے اش،غرق شدم در وحدانیت خدا.... باور ڪردم رستاخیز را.... اما هنـــوز ابتداے راه است. به ابراهیم،یڪتاپرست نمونه فڪــر مےڪنم . به داستان زنده شدن پرندگان. چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد... داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام مےڪند،با خود فڪر مےڪنم یعنے دورے از یڪ درخت این قدر سخت بود ڪه غضب خدا را به جان خریده اند.... تنم مے لرزد،وجدانم مشت سرڪوفت را به پیشانے ام مےزند،مگــر خدا از من چه خواسته، ڪار من در این دنیا این است ڪه انسان باشم......... خدایا،تو قادرے و حڪیم.. دوستت دارم... غرق مےشوم در مهربانے خدا و به خواب مےروم. ★ یڪ هفته اے مےگذرد از شبے ڪه تصمیم به خواندن قرآن گرفتم. دیگر از فڪـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام، ڪنجڪاوم ولے فعلـــا فهمیدن حقیقت اسالم برایم مهم تر است. تا اینجاے ڪار،اسالم قرآن،با چیزے ڪه پدر و مادرم همیشــہ مےگویند فرق دارد،اسالم تعریف نشدنے است،در قالب ڪلمات نمے گنجد....... مثل بوے نرگس است،شبیه رایحه ے شب بو،شیرین مثل عسل و گوارا مثل شیر..... با لذت،شروع مےڪنم به خواندن قرآن، در این یڪ هفته سه بار ترجمه ے بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل خواب،آیه هاےسوره ے ڪوتاه فاتحه را مے خوانم،ڪلماتش جادو مےڪند. سراغ آیه ے ۳۱ سوره ے نساء مےروم،از همان جایے ڪه دیشب تمام شد. شروع به خواندن ترجمـــہ مےڪنم،چند دقیقه اے نمےگذرد ڪه حس مےڪنم آتش گرفته ام،نگاهم روے سطرها و ڪلمات ڪشیده مے شود.....دیوانه وار بلند مے شوم و مثل یڪ پلنگ زخمے به دور خودم مے چرخم،قرار بر قضاوت نڪردن بود اما این....این ڪه دیگر متن صریح قرآن است،این را ڪجاے دلم بگذارم؟؟ به طرف ڪمد مےروم و اولین لباسے ڪه به دستم مےرسد مےپوشم.... نمےدانم ڪه چه مےخواهم بڪنم،اما ماندن جایز نیست...... شالے را دور سرمـ مےپیچم و از خانه بیرون مےزنم... بے هدف در خیابان ها قدم مےزنم،نمےدانم ڪجا باید بروم،به چه ڪسے اعتماد ڪنم. فرمان اختیار را به دست دلم مے دهم تا هـــرجا ڪه مےخواهد مرا بڪشاند. سر ڪه بلند مےڪنم روبه روے مسجدے ایستاده ام . نامش لبخند به لبم مےآورد))مسجد سیدالشهدا....(( پاهایم براے ورود یارے ام نمےڪنند...جلوے در مے ایستم،به نظر خلوت مےآید،از اذان ظهــر گذشته. پیرمردے ڪه مشغول جاروڪردن حیاط است،سرش را بلند مےڪند و متوجــہ حضور من مےشود،به طـــرفمـ مے آید،بے توجه به ظاهـــرم با مهــربانے مےپرسد :دختـــرم اگه مےخواے نماز بخونے من در مسجد رو نبستم. مےگویم:نه.....یعنے راستش....من یه سوال داشتم :_بپرس باباجان بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110