#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_وپنجم
مےگویم:مامان؟
به طرفم برمےگردد.
:_پدربزرگـــ دوستم فوت ڪرده،مےتونم برم پیشش
:+بــرو،فقط رسیــدے به منیــر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،حتے نگرانے اش را به زبان نمےآورد، جمله اش مثل پتڪ بر سرم مےنشیند:
به منیر زنگ بزن....
دلم مےگیرد از این همه تنهایے
:_چشم
به طــرف اتاقم پـرواز مےڪنم و اشڪ هایم را با سر انگشت مے گیرم.
مانتوے جلوبسته ے مشڪے مےپوشم،بلند است و پوشیده.
شال مشڪے ام،با خال هاے طلایے را سرم مےڪنم،لبنانے،مدل مورد عالقه ام. شماره ے آژانس را مےگیرم. چادرم
را داخل ڪیفم پنهان مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم مےگرداند و سرے به نشانه
ے تاسف تڪان مےدهد.
از خانه بیرون مےزنم،هواے اسفندماه،استخوان هایم را مےسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر مےڪنم.
آژانس جلوے پایم ترمز مےڪند ، سوار مے شوم و آدرس خانه ے فاطمه را مےدهم. خانه شان نزدیڪ است،هم به
خانه ے ما،هم به همان مسجدے ڪـه همیشه مےروم،از چهارسال پیش.
❤️
فاطمه یڪ پیراهن ساده ے مشڪے به تن ڪرده، صداے گرفته و گودے زیر چشمانش حڪایت از این دارد ڪه
خیلے گریه ڪرده.
دستش را مےگیرم،لبخند ڪمرنگے روے لب هایش مےنشیند.
:_من خیلے متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون ڪنه
:+مرسے عزیزم
بغض مےڪند.
:+خیلے دوسش داشتم نیڪے
:_عزیزدلم
فاطمه بغلم مےگیرد و گریه مےڪند،من هم گریه ام مےگیرد.
سرش را از شانه ام برمے دارد.
:+مےخواے عڪسشو ببینے؟
:_اگه ناراحتت نمےڪنه
فاطمه بلند مےشود و چند لحظه بعد،با قاب عڪسے برمےگردد.
:+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ے نوه ها.
پدربزرگ فاطمه،با چهره ای مهــربان و نورانے ڪنار مادربزرگش نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند.
چهره ے فاطمه و محسن را تشخیص مے دهم،ڪنار هم ایستاده اند. دخترے نوزده،بیست ساله ڪنار فاطمه ایستاده.
:_این ڪیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب برادر منم میشه
انگشت مےگذارد روے پسرے ڪه از بقیه بزرگتر به نظر مے رسد،بیست و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر ڪوچڪمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ ڪرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چے شد ڪه اومدے خونه؟تنــها اومدے؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض ڪنم .
:_پس من مزاحم شدم..
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلے آرومم ڪرد)مےخندد(خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار مےدهد،خیلے بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاے دیگه؟البته اگه زحمتے نیست
:_معلـــومه ڪه میام،گفتے همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهے میام اینجا واسه نـمـاز.
#ادامہ_دارد
بہ قلم فاطمہ نظری
@goordan110